Friday 8 November 2013

شاعری در خونش است

عاشق آدم های این مدلی ام:ا


He started off by telling me about his love of theater, and how he'd once won an award for his role in a musical. All of this was said in a very sing-songy, theatrical voice. There seemed to be a piece of him that was always performing. At some point, I abruptly changed the topic, and asked: "Is there a particular memory that comes to mind when you think of your youth?"
"Running outside without a watch," he answered.
"I like that!" I said. He sensed that he'd captured the interest of his audience, and lapsed back into full theater mode.
"With nothing to tell the time but the sun!" he said, looking up at the sky. "And nothing to call you home but the moon!" *





مرجع عکس و نوشته: Humans of New York facebook page

Monday 26 August 2013

خنده ارزان به دست می آید اگر ذهن مهار شود و اجازه دهد به دل که دمی خوش باشد.

نان درست کردیم برای یک صبحانهء خیال انگیز با دوستان بعد از تماشای طلوع. آنقدر خمیر نان بزرگ شد و سنگین که برای ورز دادنش از روشی جدید استفاده کردیم و دو طرف هال ایستادیم و هر کدام بعد از اینکه کمی خمیر را ورز دادیم برای دیگری 
پرتش کردیم. این وسط چند باری هم نزدیک بود که خمیر پخشِ زمین شود که با خوش شانسی بین زمین و آسمان گرفته شد. ا




خمیر نان شد مایه خنده های سرخوشانه مان در نیمه شب و در پایان یک سبد نان بربری آماده شد با کلوچه های کوچکی که با
 زیتون, پیازچه و یا شوید مخلوط شده بودند.ا





به دلمان نشست و خاطره شد این صبحانه لذیذ بعد از دیدن نمایش طبیعت.ا



Wednesday 21 August 2013

یه گوشواره اناری کوچولو و یه دنیا خیال

 
 
 


عکس را که دیدم دوباره دلم ضعف رفت برای گوشواره های اناری. دوستم گفت یه مغازه کنار کافه "سایه روشن" تو انقلاب از این گوشواره ها داره. این دفعه که برم خونه یه سر میزنم شاید هنوزم از این گوشواره های اناری داشته باشه. بعد گوشواره ها را میندازم به گوشم و یه شال زرد سرم می کنم با موهای فرفری ام شایدم صافشون کنم و همینطور سرگردون و بی خیال بین کتاب فروشی ها میگردم. شاید به شیرینی فروشی ارمنی ویلا هم سر بزنم یا برم اون مغازه جوراب فروشی بالای چهار راه ولیعصر. شهر کتاب زرتشت را که بستن ولی شاید این همه راه برم شریعتی و تو شهر کتابش با آزاده یه بستنی یا میلک چاکلت توپ بخورم. بعد از تهران می یام بیرون و تا می تونم یه جایی که باز باشه و سبز، میدوم. فقط یادم باشه که کفش راحت بپوشم و خیلی هم کتاب نخرم وگرنه نمی تونم بدوم. باید یه سنجاقی چیزی هم برای شالم بردارم که هی نخواد مواظب باشم که نیفته. اصلا بی خیالِ سنجاق. شال را گره میزنم دور گردنم. بعدش یه نون بربری هم میخرم و با خامه عسل می خورمش. چه صفایی داره اون روز. همه اسباب مستی و نیستی مهیاست. به به. ا  


Tuesday 13 August 2013

بوی فلز آفتاب خورده

بالاخره بعد از دو ماه دوچرخه ام روبراه شد و حالا دو روز هست که با دوچرخه می یام دانشگاه. خیلی کیف میده هرچند که دوچرخه سواری کلی دردسر داره چون وقتی در خونه می گذارمش باید به هر کدوم از چرخ ها یه قفل بزنم و زین را هم از روش بردارم. آخه اینجا دزدی دوچرخه و زین و چرخ خیلی رایج هست. حالا سر باز و بسته کردن این قفل ها کلی دردسر دارم چون خیلی سفت هستن و کلی وقتم را می گیرن. ولی بعد که از دوچرخه پیاده میشم خیلی حس خوبی دارم نه فقط به خاطر بادی که به سر و صورتم خورده یا به خاطر ورزش خوبی که کردم. حس خوبم بیشتر به خاطر بوی دستهام هست. دستهام بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با قفل ها و نیم ساعت گرفتن دسته دوچرخه موقع دوچرخه سواری، حالا بوی خوبِ فلزِ آفتاب خورده را میده مثل بوی دست های بابا وقتی از تو گاراژ می آمد که یا یه چیزی را تعمیر کرده بود یا اینکه دوباره یه چیز جدید اختراع کرده بود. چقدر من این بو را دوست داشتم. چقدر من این بو را دوست دارم. حیف ام می یاد دستهام را بشورم.هی دستهام را بو می کنم و خوشحال میشم از این بوی فلزِ آفتاب خورده.ا

Saturday 10 August 2013

سرگرمیِ هیجان انگیز

همیشه دوست داشت کاغذهای کوچیکی که روشون می نوشتم را پیدا کنه و بخونه. بعد بیاد بپرسه که چرا اینطوری فکر می کنی؟ یا چرا ناراحتی؟  یا اینکه چه خوب که خوشحال بودی.بعد با دلخوری بگه:" خوب به من بگو. نریز تو دلت." برای پیدا کردن این کاغذها حتی سراغ کیف پولم هم می رفت به بهانه مرتب کردنش. می گفت:" می خوای کیف پولت را برات مرتب کنم؟ خیلی آت و  آشغال الکی توش داری." ولی من که می دونستم دلیل اصلی چیه. خداییش حسابی کیف را مرتب می کرد. همه کارت های قدیمی دکتر و آدرس ها و شماره تلفن هایی که دیگه لازم نداشتم را می ریخت دور و یه کیف جمع و جور و مرتب تحویل میداد. پنج سال پیش که شروع کردم به وبلاگ نوشتن و دیگه یواش یواش دوران کاغذنویسی های کوچیک و پراکنده ام تموم شد، اون هم خیالش راحت شد. دیگه لازم نبود دنبال نوشته هام بگرده. خیلی هاشون توی وبلاگ بودن. اون هایی که نبودن را هم دیگه تقریبا بی خیالشون شده بود.ا
همه این چند سال هم حرص می خوردم تا حدی که دنبال کاغذهام میگرده، هم خوشحال می شدم که براش مهم هست و هم حسودی ام میشد که سرگرمی به این باحالی داره که مرتب به دنبال کشف کردنش هست. خودش فقط یه دفتر کوچولو داشت که بعضی وقت ها توش شعر می نوشت. می دونستم که کدوم شعرها مال خودش هست. چند ماه پیش که وبلاگ درست کرد یه عالمه خوشحال شدم. حالا دیگه یه جایی وجود داشت که من می تونستم توش سرک بکشم و حس ها را کشف کنم. خیلی برام دور از انتظار نبود این کارش. مدتها بود که بهش فکر می کرد و حرفش را می زد ولی دنبال نمی کرد. ولی دیگه این یه کار آخرش را اصلا انتظار نداشتم:ا
دو هفته پیش چند تا کاغذ پیش نویس دستم داد و ازم خواست که بخونم و نظرم را بگم. اصلا باورم نمیشد. یه داستان 5 صفحه ای با خط نستعلیق فوق العاده خودش. خیلی خوب بود. یه چیزی بیشتر از خیلی خوب. بعد داستان را برام گذاشت که تصحیح کنم و نظرم  را بگم. امروز عصر که تو نیم ساعتی که بیکار بودم دوباره داستان را خوندم و با مداد یواشکی غلط گیری کردم. حالا داستان سومش را داره می نویسه و قرار هست که من اولین کسی باشم که می خوندش. منتظرم بی صبرانه.ا

Thursday 8 August 2013

عاشقانه های شبانه

خونه ما طبقه آخر بود. لباس که می خواست پهن کنه رو پشت بوم اصرار می کرد که تو هم بیا. من خوشم نمی آمد. اصلا هیچ زیبایی ای تو اون پشت بوم های پر از کولر و دیش ماهواره و لباس نمی دیدم. میگفت بیا با هم آسمون را از این بالا تماشا کنیم. بهانه می آوردم. حوصله نداشتم. ولی بعضی شب ها باهاش می رفتم رو پشت بوم. چادر سفیدم با گل های ریز قرمز را سرم می کردم و چند تا پله را تند تند می رفتم بالا. انگار خجالت می کشیدم کسی منُ ببینه. لباس ها را که پهن می کردیم بعدش می نشستیم لب پشت بوم و آسمون تهران را نگاه می کردیم. اگه غر زدن هایِ من نبود که زودتر بریم پایین قبل از اینکه یکی از همسایه ها بیاد بالا، اون میوه و چایی هم می آورد رو پشت بوم. بغلم می کرد و با خوشحالی به تهران نگاه می کرد. می گفت ببین چقدر این وقت شب ساکت شده، مثل یه بچه بازیگوش ِ خسته. من دستپاچه بودم. می خواستم برم پایین. دلم نمی خواست یکی ما را ببینه و از خودش بپرسه که اون بالا چه کار می کنیم. می گفت بی خیال، ناسلامتی زن و شوهریم. ولی من می ترسیدم. از همه کوچیکتر بودیم تو اون ساختمون. دلم نمی خواست پشت سرمون حرف دربیاد.ا
....
دیشب اینجا ماه خیلی پر نور بود. خیلی ها ذوق و شوق داشتن که ماه را ببینن. ساعت ۹ شب باید دانشگاه می بودم. بهش گفتم بعد از آزمایش من با هم بریم تماشای ماه. قبول کرد. یکشنبه شب بود. دانشگاه خیلی خلوت بود. یه جای خلوت پیدا کردیم که ماه زیر شاخه هیچ درختی قایم نشده بود. سرم را گذاشتم رو شونه  اش و ماه را تماشا کردیم. خسته بود، خیلی خسته. امروز صبح باید دوباره دو ساعت و نیم رانندگی می کرد که بره سر ِ کار و بعد دوباره آخر هفته برگرده خونه. بهش گفتم پشت بوم تهران را یادته؟ گفت آره. آسمونش ستاره داشت. بدون هیچ خجالتی یه بوسه کوتاه و سبک گذاشتم رو گونه اش. انگار که یه پَر از روی صورتش رد شده باشه. یه بوسه مخصوص ِ خودم، نه مثل فیلم ها.ا
....
دیشب یه لحظه دلم سوخت که چرا بیشتر باهاش از رو پشت بوم شبِ تهران را نگاه نکرده بودم. هر دو نفرمون خیلی عوض شدیم.ا

Wednesday 24 July 2013

البرز

داشتم به یه داستان خوانی‌ گوش میدادم. هی‌ میگفت: "البرز". هی‌ این اسم را تکرار میکرد.ا
حس خوبی به این کلمه پیدا کردم. حس اینکه دلم می‌خواد یه پسر داشته باشم به اسم "البرز". که محکم باشه و با ریشه. که من بهش تکیه بدم و بگم این سختی البرز نشانت چه خوب خستگی‌ را از تنم میبره. اونم یه کم بخنده و سرش را تکون بده از داشتن همچین مادر مجنونی.ا

Tuesday 23 July 2013

یه مشتِ پوچ

بچه که بودم یه عروسک کوکی نارنجی داشتم که از خواهرم بهم ارث رسیده بود. یه چیزی بود مثلا شبیه زنبور با یه لبخند بزرگ روی صورتش. نخش را که می کشیدم یه آهنگ خیلی ملایم و ساده می زد برام. بعضی وقت ها بارها و بارها نخ را می کشیدم که صداش را بشنوم. آهنگش یه کم شبیه همین پیانوی فریبرز لاچینی بود که الان دارم گوش میدم.ا
حالا بعضی شب ها اینقدر دلم می گیره از تنهایی و گره های زندگی که دلم می خواد یکی کنار گوشم آروم آواز بخونه و نوازشم کنه. بعضی وقت ها اینقدر دلم تنگ میشه که خواب صداها را می بینم یا دستهایی که می خوان بغلم کنن و بهم آرامش بدن. ازشون می ترسم ولی بعد می بینم که اون دست خودم بوده که آروم موهام را نوازش می کرده یا صدای یه آشنا بوده که از عمق وجودم بیرون می آمده و به گوشهام می رسیده که بیدارم کنه از خواب های تنهایی ام. بعضی وقتها دلم برای خودم می سوزه. برای محکم بودن احمقانهء بی مایه ام که سرانجامش میشه "هیچ". مثل یه مشتِ پوچ که وقتی بازش می کنی هیچی توش نیست جز یه دنیا خالی بودن و تنهایی.ا
بعضی وقتها احساس می کنم برای زنده بودن نفس کم دارم.ا

Wednesday 17 July 2013

طعم خوش دوست داشته شدن

وقتی یه دوست خوب که میدونه تو کوکو خیلی دوست داری ولی از یه دونه یه دونه کوکو درست کردن خوشت نمی یاد، برات یه ظرف کوکو خوشمزه می یاره.ا




همه کوکو ها را با نون یا خالی خالی خوردم. خیلی خوشمزه بود. یاد مامانم افتادم که عصبانی میشد وقتی ما سه تا با همدستی بابا یواشکی کتلت ها را از کنار گاز کِش می رفتیم. مامان مجبور بود سیب زمینی سرخ کرده را قایم کنه وگرنه تا کتلت آماده بشه همه سیب زمینی ها را یکی یکی خورده بودیم. حالا دیگه بزرگ شدیم و خیلی سر گاز نمی ریم وقتی مامان کوکو یا کتلت درست میکنه. انگار مامان هم دلش برای اون روزها تنگ شده چون وسط سرخ کردن کتلت خودش میگه بیا بخور ببین خوب شده. :)ا

Friday 12 July 2013

برای خودم کادو می‌خرم

بعد از ۴ سال که از دست ۲ تا وسیله برقی‌ عذاب کشیدم و کلافه شدم از بس که اذیت میکردن، بالاخره یه دونه نو خریدم. یه جارو برقی‌ و یه لپ تاپ جدید. حالا عاشق جارو زدن شدم چون این یکی‌ مثل قبلی‌ اسباب بازی‌ نیست و واقعا آشغال جمع میکنه. وقتی‌ میبینم که اینقدر قدرت مکش بالایی‌ داره که موکت را از زمین جدا میکنه، خوشحال میشم. لپ تاپ جدید هم خیلی‌ خوب هست. کوچیک و سبک، بدون صدا و حرارت آزاردهنده که پام را بسوزونه. مانیتور لمسی داره و می‌تونم بدون استفاده از موس باهاش کار کنم.ا
بعضی‌ وقت‌ها باید خودم را دوست داشته باشم و برای خودم یه چیزایی‌ بخرم.ا

Wednesday 3 July 2013

مشروطهء ایرانی

حس خوبی دارم. بالاخره بعد از یک سال نوبت من شده که کتاب "مشروطه ایرانی" را بخونم. حالا به جای اینکه هر از گاهی یه تیکه از کتاب را بخونم و بعد دوباره فاصله بیفته بین خوندن ها، کل کتاب را دارم و می تونم با حوصله هر روز که می یام خونه چند صفحه بخونم، با مداد زیر جملات خط بکشم و حاشیه نویسی کنم و بعد یه نشانگر بگذارم لای کتاب تا فردا. هر چند که به نظر می یاد زیر همه جملات این کتاب باید خط بکشم از بس که این تاریخ صد ساله صدها بار تکرار شده. ا
باید اولِ کتاب بنویسم که به توصیه چه کسی و از کدوم کتاب فروشی خریدمش. یه روز باید در مورد اون کتاب فروش هم بنویسم. این کتاب فروش های خاص که خارج از مجموعه های فرهنگی و محله های معمول فروش کتاب بین بوتیک ها و مغازه های جینگول بینگول کتاب فروشی دارن و همه کتاب های مغازه شون را می شناسن و با حوصله در مورد نویسنده و مطالب توضیح میدن و یکدفعه جیبت را خالی می کنن با یه کیسه کتاب، آدم های فوق العاه و ستودنی ای هستن. یه مرد جوانِ ریزه میزه و به شدت محجوب که خیلی راحت با چند تا سوال یا دنبال کردن رد نگاهت و قدم های سست ات جلوی بعضی از قفسه ها می فهمه چه نوع کتابی دوست داری و باهات بحث میکنه و نویسنده های جدید و قدیمی را خوب می شناسه. اگه مشهدی هستین بهش یه سر بزنین. اگه خودش تو مغازه باشه از خرید اون روزتون فوق العاده راضی خواهید بود.  اسم کتاب فروشی اش آرش هست تو یکی از پاساژهای بلوار سجاد. اسم پاساژ را یادم نیست ولی بلوار سجاد را که میری به سمت پارک ملت میشه بعد از چهار راه بزرگمهر دست چپ ( اون سمت خیابون که داروخانه مدیکال اونجا نیست:) ). ا

Thursday 27 June 2013

قفل

میگه یه چیزی تو این شهر پیدا کردم بیا نشونت بدم. ا


حالا یه قفل بین این قفل ها داریم که اسم دو تایی مونُ با خط خوش اش روش نوشته.ا

Saturday 22 June 2013

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

به فینگلیش می نویسم:ا
SARA
 می خونه: سارا
می خونم: سَرا (خانه)ا 

Monday 10 June 2013

Nothig is good. Nothing is bad. It's just information.

دیروز روز آفتابی ِ خوبی بود. ده روزی هست که از خونه برگشتم و این اولین روز آفتابی ای بود که دیدم. میرم کنار ساحل دریاچه و با یه گروه تقریبا پنجاه نفره یوگا تمرین می کنم. تشکچه یوگا را رو به دریاچه پهن می کنم و طبق معمول برخلاف خیلی از آدم های دیگه عینک آفتابی به چشمم نمی زنم و زل میزنم به آبی دریا و آسمون و میگذارم نور خورشید مستقیم بخوره توی چشمم. مربی اول که می خواد شروع کنه ازمون می خواد چشمهامون را ببنیدم و بعد با صدای خیلی آرومی میگه:ا
 Nothig is good. Nothing is bad. It's just information.
تا 45 دقیقه بعد که تمرین تمون بشه این جملات را توی ذهنم تکرار می کنم و آرزو می کنم از صمیم قلب که آیندهء سرزمین من هم طوری باشه که بتونم اینقدر راحت از کنار همه چیز بگذرم و بگم:ا
Nothig is good. Nothing is bad. It's just information.

Monday 8 April 2013

یه حس آشنا از یه سرزمین ناآشنا

یه شبِ خوب تابستون بود. یه شهرِ پر از مسافر، پر از رستوران و مغازه های رنگارنگ، پر از صدای شادی و پر از آدم. یه شبِ خوب پر از همهمه بودن ها، سرشار از حس ناب بودن با خانواده، بی دغدغه، آروم.ا
 ولی اون شب یه چیزی کم داشت، یه چیزی که بتونه ازش خاطره بسازه. تصویر اون شب برای من مثل یه ظرف سفالی خوش ساخت بود که هنوز هویت خودش را پیدا نکرده بود. انگار که هنوز دست سفالگر اون نقش آخر را ننداخته بود. اون شب، قدم زدن های تنهای من را کم داشت تا بتونم در حالی که انباشته از حس دوست داشتن هستم چند دقیقه ای برای خودم قدم بزنم با سری پر از خیال و دلی پر از آرزو، آرزوهایی شاید محال. فقط یه صدا کافی بود تا منُ دور کنه از همه چیز و همه کس. یه صدای دور که دنبالش بگردم تو کوچه های سنگفرشِ ناآشنا. یه صدا کافی بود که زبان ناآشنا و محیط ناآشنا را برای من پر از خاطره و حس ناب کنه. دنبال صدا رفتم تو کوچه های پیچ در پیچ بدون سپردن مسیر به حافظه، بی ثبت زمان، فقط و فقط به دنبال صدا.ا
نشسته بود زیر نور یه مغازه. ساز میزد برای دلِ خودش، بدون هیچ تماشاچی ای. تنها تماشاچی من بودم.ا
مرد و صدا در عمق زمان فرورفتن برای همیشه. تا همیشه در گوشه ای از ذهنِ منِ غربت زده صدای آشنای یک غریبه حک شد. زمزمهء مرد همون نقشِ آخرِ سفالگر بود.ا
اون شب تو یه سرزمین غریبه حس خوبِ خونه بودن داشتم.ا

Wednesday 3 April 2013

در کلام نمی گنجد

دو هفتهء اول فروردین همزمان بود با تولد دو تا از بهترین دوست های من. دوست هایی که دنیای مجازی باعث نزدیکی ما به همدیگه شد. یکی شون یه دوستِ دور و قدیمی از دوران دبیرستان بود که بعد از سال ها دوباره تو فیس بوک هم را پیدا کردیم و بعد وبلاگ هم را خوندیم و تازه فهمیدم که چقدر به هم نزدیکیم ولی تو دوران مدرسه هر کدوم دوست های خودمون را داشتیم. این آشنای قدیمی هر روز بهم نزدیک تر شد و سفر قبل که ایران بودم بالاخره بعد از سال ها دیدمش. از اینکه دیدم هنوز همون شکلِ دوران مدرسه هست و حتی لباس پوشیدنش هم همونطور هست و هیچ چیزی تو صورتش عوض نشده غیر از تارهای سفیدی که از زیر مقنعه زده بیرون، خیلی خوشحال شدم. حتی مقنعه اش هم همون شکل دوران مدرسه بود با لبهء ابردوزی شده. اون چند ساعت نشستن تو شهر کتاب و بعد زیر پا گذاشتن کتاب فروشی های انقلاب یکی از لذت بخش ترین ساعت های سفرم به ایران بود. دو روز پیش تولدش بود.ا

اون یکی دوستم یه آدم خوب هست که یواش یواش با هم آشنا شدیم و این دوستی تبدیل به یه حس قوی و آرامش بخش شد برای من که فکر می کنم برای اون هم همینطور بوده. دوستی که با نگاه متفاوتش به دنیا به من هم کمک کرد که دنیا را طور دیگه ای ببینم و حتی گاهی از دریچه چشم اون به دنیا نگاه کنم و سختی ها و شادی هایی را تجربه کنم که تا به حال هیچ تصوری نسبت بهشون نداشتم. پررنگ تر بودنش در یک سال گذشته خیلی برام باارزش بود و دیدارش می تونه یکی از دلنشین ترین ساعت های عمرم را بسازه. ا

این دو تا دوست یه خصوصیت مشترک دارن که باعث میشه احساس نزدیکی بیشتری نسبت بهشون داشته باشم: هر دو نفرشون به شدت به آدم ها و محیط اطرافشون توجه دارن و درکش می کنن. بی توجه از روزمَرِگی ها نمیگذرن و ازشون تاثیر میگیرن و ثبتشون می کنن. هرچند که این خصوصیت باعث میشه مثل خودم تبدیل به آدم های غمگینی بشن ولی همین تاثیرپذیری، بودنِ دوست داشتنی و فراموش نشدنی ای ازشون می سازه.ا

دلم می خواست برای تولدشون یه کار خاص انجام بدم. یه کاری که فقط برای اون شخص معنا داشته باشه ولی فرصت نشد. حتی نشد بهشون زنگ بزنم. دوست قدیمی دبیرستان را که تا چشم به هم زدم، شب شد و من هنوز بین انبوه مقاله ها و کارهای روزمره دست و پا می زدم و نتونستم صدای دوست داشتنی اش را بشنوم. دوست دوم را هم که با وجود اینکه وقت داشتم ولی جلوی خودم را گرفتم مثل خیلی وقت های دیگه چون همیشه از اینکه مزاحمش باشم، واهمه دارم.ا

به هر حال، تولد هر دو تون مبارک باشه. خوش باشین همیشه. امیدوارم در این سفرم به ایران ببینمتون دوباره و شاید اون موقع بتونم با خیال راحت بگم که چقدر دلم براتون تنگ شده و چقدر بودنتون به هر شکل و قواره ای که باشین برام باارزش هست. دلم می خواد بهتون بگم که همخون بودن مفهوم تعریف شده ای هست که در رگ های آدم ها در جریان هست ولی هم روح بودن و همفکر بودن تعاریف گسترده ای هستن که گاهی توضیحشون خیلی سخت و دشوار هست.ا

برقرار باشین همیشه 

Wednesday 20 March 2013

بهارتان خوش

از صبح با خودم فکر می کردم امسال که هنوز توی خونه ام هفت سین نچیدم و زمان سال تحویل هم خونه نبودم، چه پیغامی برای اولین نوروز این وبلاگ بگذارم. بعد یاد کارتی افتادم که هفته پیش از یکی از دوستهام به دستم رسید برای نوروز، از طرف یکی از بهترین دوستهایی که تو شهر قبلی ای که زندگی می کردم باهاش آشنا شدم و همیشه برام مثل یه خواهر خوب و مهربون بوده و بهم انرژی و امید داده و پای حرف ها و درد دل هام نشسته.ا
 
اون روز وقتی صندوق پست را باز کردم به جای قبض ها و صورت حساب های همیشگی یه پاکت پستی توی صندوق بود که این کارت زیبا را به همراه خودش داشت  از طرف یه مامان و بابای خوب که در انتظار یه نی نی خانِ دوست داشتنی هستن. جالب بود که از طرف نی نی از راه نرسیده شون هم کارت را امضا کرده بودن. واقعا توی این روزگاری که همه چیزِ زندگی به خصوص برای ما ایرانی های خارج از ایران تبدیل به یه دنیای مجازی شده، دریافت یه کارت واقعی خیلی خیلی باارزش هست.ا
روزگار خوشی براتون آرزو می کنم. روزهای عمرتون همیشه سرسبز و آروم باشه.ا


 

Monday 18 March 2013

حسی فراتر از حس خاکی آشنا که مرا دوباره به همان خاک دور پیوند می دهد

هفته پیش بعد از گذروندن یه روز خوب کاملا زنانه از دوستم جدا شدم که زودی خودم را برسونم به ترمینال و برای یه سفر یه روزه برم پیش همسرجان. تو اتوبوس همینطور که سرم توی موبایل بود متوجه شدم که اتوبوس نرفت داخل ترمینال و از سر خیابون پیچید. هول شدم و تندی وسایلم را جمع کردم و با خواهش و التماس قبل از ایستگاه بعدی زیر پل پیاده شدم. فقط ۱۵ دقیقه تا حرکت اتوبوس مونده بود و تقریبا امیدی نداشتم که بتونم تو این مدت به ترمینال برسم. همینطور که داشتم می دویدم و یه ساک سنگین و کیف دستی را دنبال خودم می کشیدم و عذاب می کشیدم از دست کفش های پاشنه دو سانتی که ناپرهیزی کرده بودم و اون روز پوشیده بودم و پاهام داشت زُق رُق می کرد توی کفش، به این فکر می کردم که کاش اینجا هم مثل ایران بود که ماشین مسافرکش و تاکسی زیاد بود و می تونستم دستم را تکون بدم که یکی برام نگه داره و بعد به آقای راننده بگم خواهشا از کوچه پس کوچه ها برو که به ترافیک نخوری و من را برسون به ترمینال. ولی خیال پردازی بیهوده ای بود در سرزمین یخبندان چون اینجا برای تاکسی گرفتن باید زنگ بزنی و همینطوری تاکسی سرگردون تو خیابون پیدا نمیشه. خلاصه با این فکر و اون وضع اسف بار لنگ لنگان می دویدم که یه دفعه صدای بوق یه ماشین را شنیدم. یه ماشین سفید قدیمی با یه پیرمرد راننده. ازم پرسید که میرم ترمینال و منم گفتم بله. گفت پس بدو بیا بالا که برسونمت. باورم نمیشد انگار از آسمون افتاده بود روی زمین. گفت دیدمت که می دوی و حدس زدم که دیرت شده. اون لحظه گرمای دلپذیری را توی رگ های تنم حس کردم. خلاصه ترمینال که رسیدم متوجه شدم که اتوبوس ۱۵ دقیقه تاخیر داره برای همین رفتم که یه لیوان قهوه بگیرم بلکه فشار خونی که تا کف پام سقوط کرده بود را به روز دوباره بیارم بالا که متوجه شدم ای دادِ بیداد از کیف پولم خبری نیست. این دیگه آخرش بود. همه کارت های بانکی و کارت های شناسایی و بیمه توی کیف پولم بود. از اون مهم تر خود کیف بود که هدیه بود. تمام یک ساعت بعد به این صرف شد که به بانک زنگ بزنم و کارت های اعتباری را باطل کنم. ا

دو روز بعد که برگشتم خونه یه نفر از دفتر اتوبوس رانی باهام تماس گرفت که کیف پولت پیدا شده و بیا تحویل بگیر. اصلا باورم نمیشد چون در شش ماهه گذشته چهار بار کامپیوتر استادم را از دفترش دزدیده بودن و دوچرخه دزدی هم اینجا زیاد هست. هر چند که از دزدی های بزرگ چندان خبری نیست ولی دله دزدی زیاد پیش می یاد برای همین گفتم اگه آدم ناجوری کیف پولم را پیدا کنه، عمرا که برگردونه. خلاصه رفتم دفتر اتوبوس رانی و کیفم را صحیح و سالم تحویل گرفتم، حتی پول نقد هم دست نخورده بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چه کسی پیداش کرده که اونها نمی دونستن و گفتن شماره تلفنت را از روی یه کاغذ توی کیفت پیدا کردیم. اون روز خیلی یاد ده سال پیش افتادم که یه کلاسور پر از کاغذ و مقالات پروژه ام و نتایج چند ماه کار را تو تهران توی اتوبوس جا گذاشته بودم و چند روز بعد یکی از دوستهام از مشهد بهم زنگ زد و ازم پرسید که جیزی را گم نکردم چون یه نفر از تهران باهاش تماس گرفته و گفته یه کلاسور پیدا کرده که شماره دوستم روی یکی از کاغذها نوشته شده بود. وقتی کلاسورم را تحویل گرفتم کسی که پیداش کرده بود بهم گفت خیلی نگران بوده که یه وقت من را پیدا نکنه چون فکر کرده باید این کاغذها و مقاله ها خیلی برام مهم باشن. اون روز انگار همه دنیا را بهم داده بودن. ا

کیف پولم که پیدا شد دوباره حس کردم آدم ها چقدر می تونن به همدیگه نزدیک باشن حتی اگه همزبون نباشن. از اون روز احساس آرامش همراه با دلتنگی توانفرسایی به دلم نشست که هنوز هم هر بار که به کیفم نگاه می کنم خاطرات دور و نزدیک را به یادم می یاره.ا

Tuesday 12 March 2013

شادی

قراره برای برنامه معرفی نوروز با صدای خوشش برامون یه ترانهء بهاری بخونه. صداش را از توی دستشویی می شنوم که می خونه: ا
شکوفه می رقصد از باد بهاری
شده سرتاسر دشت سبز و گلناری
شکوفه های بی قرار روز آفتابی
به صبا بوسه دهند با لب سرخابی
.
.
.
 
 
خوشحالم. برای چند دقیقه ای هر دو نفرمون فکرهای ناراحت کننده را فراموش می کنیم.ا
 

وقتی قوانین فیزیک نادیده گرفته میشوند

دانشجوهایم پروژه شان را ارائه دادند و رفتند. حالا من توی اتاق کنفرانس منتظر استاد حل تمرین بعدی هستم که لپ تاپ را تحویل بدهم و خودم را به اتوبوس برسانم. تو دلم خدا خدا می کنم که طرف زودتر بیاید و بعد بدوم تا ایستگاه اتوبوس وگرنه باید نیم ساعت در هوای سرد در انتظار اتوبوس بعدی بلرزم. همینطور که کنار پنجرهء اتاق منتظر ایستاده ام و با موبایل بازی می کنم گرمای مطبوعی را روی گردنم حس میکنم، گرمای آفتابِ کم جان آخر اسفند. می دانم که در واقعیت این آفتابِ کم جان به خاطر بادخیز بودن منطقه چندان هم گرم نیست ولی الان و در این نقطه که از بادِ زیرِ صفر درجه خبری نیست، آفتاب از پشت پنجره سخاوتمندانه گرمم می کند. بی خیال اتوبوس و سرمای بیرون میشوم، آرام سرم را می گذارم روی شانه های آفتاب و دلم را می سپرم به گرمایش. دیگر اهمیتی ندارد که استاد حل تمرین بعدی کی میرسد، دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.ا
 
چند دقیقه بعد این خوشی کوتاه تمام می شود، لپ تاپ را به نفر بعدی تحویل می دهم و از آفتاب دل می کنم. عجیب است: چهار طبقه را پایین آمده ام، سر راه رفته ام دفتر دانشکده و کلید اتاق کنفرانس را تحویل داده ام، از ساختمان خارج شده ام، چند قدم در هوای سرد راه رفته ام ولی هنوز هم آن گرمای مطبوع را روی نیمه چپ گردنم حس می کنم. هیچ قانون انتقال حرارتی این پدیده را توجیه نمی کند مگر قانون انتقال حرارتِ احساس ِ من. ا   

هشتم ماه مارچ امسال- یک روز کاملا زنانه در دنیای من

جمعه هشتم ماه مارس بود و روز جهانی زن. روزی که برای من تبدیل به یک روز کاملا زنانه شد. ظهر که کلاس تموم شد برای نهار با دوستم رفتم بوفه دانشگاه و یک ساعت نهار را تمام و کمال به گپ های زنانه گذروندیم. عصر هم با همدیگه رفتیم پارچه فروشی. این شهر فسقلی فقط یه دونه پارچه فروشی داره که از روی اینترنت پیداش کردیم درحالیکه اصلا انتظار نداشتیم پارچه درست و حسابی ای توش پیدا کنیم. ولی اونچه که دیدیم واقعا دور از انتظارمون بود: یه مغازه بزرگ پر از دکمه و نخ و زیپ و وسایل خیاطی که همه نوع پارچه ای توش پیدا میشد. مدل مانتوی سنتی ای که از اینترنت پیدا کرده بودم را درآوردیم و راه افتادیم دنبال پارچه. حدودا یک ساعت و نیمی وقت گذاشتیم و توپ پارچه به بغل از این سرِ مغازه رفتیم اون سرِ مغازه تا بالاخره تونستیم دو تا پارچه ای را که لازم داشتیم با هم هماهنگ کنیم. این وسط از خودمون و پارچه ها عکس گرفتیم، هی طرح دادیم، هی متر کردیم پارچه را تا اندازه دستمون بیاد و خلاصه ماجرایی داشتیم. و من هی بین خاطرات قدیمی پارچه و دکمه خریدن همراه با مامان غلت زدم و خودم را تو مشهد دیدم که یکی یکی به فروشنده میگم: " لطفا اون جعبه دکمه را بدین، نه، اولی از سمت راست، همون دکمه طلایی، حالا دکمه چوبی کوچیک، حالا این سگک، حالا اون سنجاق و چه و چه و چه. بعدش رفتیم دنبال خریدهای دیگه و بالاخره نزدیک ساعت ده شب رسیدیم خونه به شوق دیدن آکادمی گوگوش که متاسفانه قسمت جدید را نگذاشته بودن و مجبور شدیم قسمت قبلی را ببینیم. بالاخره ساعت دوازده شب شام خوردیم و بعد تا دو نصفه شب در حالیکه چشم هامون را به زور باز نگه داشته بودیم صورت همدیگه را با بدبختی بَند انداختیم. این وسط به مقدار لازم و کافی در مورد روزگار و بازیهاش حرف زدیم.ا

صبح کله سحر، 7 صبح، از شوق مانتو دوختن از خواب بیدار شدیم و طرح مانتو را روی کاغذ کشیدیم و الگو را درآوردیم و با شجاعت و سرخوشی تمام پارچه را بریدیم. جالب اینجا بود که هر دو آماتور بودیم و مدتها بود که خیاطی نکرده بودیم و یواش یواش و مرحله به مرحله یادمون می آمد که چه اندازه هایی را لازم داریم و چطوری باید پارچه را ببریم. البته دوستم تجربه خیاطی بیشتری نسبت به من داره. تکه های پارچه را که با نخ کوک به هم وصل کردیم و مانتو را تنم کردم، روده بر شده بودیم از خنده چون مانتو خیلی گشاد و بلند شده بود اون هم بر اساس تئوری من که اگه گشاد و بلند باشه باز می تونیم درستش کنیم ولی اگه کوتاه و تنگ باشه دیگه باید فاتحه اش را خوند. در تمام این چند ساعت خیاطی بعد از مدت ها آفتاب توی خونه پهن شده بود و بیشتر کیفمون را کوک می کرد در سرزمین یخ بندان. دیگه ظهر شده بود و باید حاضر می شدیم که بریم برای نهار. همینطور که حاضر می شدیم قسمت جدید آکادمی هم آپلود شده بود و تند تند آکادمی نگاه کردیم. بعد مثل دو تا خانوم شیک و پیک رفتیم رستوران و با هم نهار خوردیم و دوباره به مقدار کافی و هیجان انگیزی حرف زدیم. البته همه حرف هامون شاد و خوشحال نبود بلکه یه طیف وسیعی از خاطره و دردِ دل و خوشحالی و برنامه های آینده را پوشش می داد.گاهی لبمون را به خنده باز می کرد و گاهی چشمهامون را پر از اشک می کرد و از غصه ها و دلنگرانی هامون در مورد خودمون و آدم های دور و برمون می گفتیم ولی در کل خیلی خوب بود.ا
از هم که جدا شدیم توی ایستگاه اتوبوس که منتظر اتوبوس داخل شهری بودم که برم ترمینال برای یه سفر یه روزه سر صحبت با یه خانوم خیلی پیر که سایه صورتی و آبی قشنگی پشت چشم هاش زده بود، باز شد و کلی در مورد بهار با هم حرف زدیم و اینکه امروز چه روز بهاری خوبی هست. بهش گفتم تو کشور من این روزها به سال نو نزدیک میشیم و درخت ها شکوفه دادن. آخرش با استرس فراوان رسیدم به ترمینال که تو پست بعدی میگم که داستان از چه قرار بود.ا
در کل روز خیلی خوبی بود. بعد از مدت ها حس می کردم که توی یه دنیای کاملا دخترونه هستم. یاد قدیم ها افتاده بودم که من و دخترخاله ام دوقلوهای به هم نچسبیده بودیم و همه اش در حال بازی و نقشه کشیدن بودیم و شب ها خونه هم می موندیم. چقدر ماجرا داشتیم در تمام طول تابستون، چقدر خاطره دارم از اون روزهای دور.ا
البته باید اعتراف کنم که کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه همسر جان را تنها گذاشته بودم و دیرتر می رفتم پیشش و حالا توی یه دنیا کاملا زنانه به سر می بردم. ولی واقعا همه چیز خیلی اتفاقی با هم جور شده بود. عیبی نداره یه وقت هایی آدم باید تو دنیای هم جنس های خودش وقت بگذرونه، فرقی نداره هم مردها و هم زن ها باید این فرصت را به خودشون بدن. از دوست خوبم هم متشکرم که همراه شد تا با هم این روز زنانه را بسازیم.ا
 
این هم از عکس پارچه و خیاطی ِ ما. البته تازه می خوام این آخر هفته چرخ خیاطی بخرم. امیدوارم چرخ خیاطی با قیمت مناسب پیدا کنم وگرنه باید یا بی خیال مانتو بشم و یا اینکه با دست بدوزمش.ا



 

Monday 4 March 2013

محبت در این سفال بی جان ریشه کرده

 
این کاسه سفالی را خیلی دوست دارم. دفعه قبل که رفته بودم خونهء دوست مامانم ازشون کادو گرفتمش. این دوست مامانم کلا خیلی آدم جالبی هست. مثل مامانم معلم بوده و بعد از بازنشستگی رفته دنبال ورزش و یوگا. حالا مربی یوگا هست و غریق نجات. نه اینکه فکر کنین از این آدم های خیلی سرخوش هست یا پولش از پارو بالا میره و هیچ درد و مشکلی تو زندگیش نداره، نه اصلا. یه زندگی خیلی ساده داره. این دفعه که رفته بودم خونه شون تازه خونه قدیمی شون را فروخته بودن و یه آپارتمان خریده بودن تو یه محله قدیمی و خیلی باصفا. وارد خونه که میشدی احساس میکردی که چقدر آرامش تو این فضا وجود داره. خودش مثل همیشه یه لباس خیلی ساده پوشیده بود و خونه اش هم مثل همیشه ساده و بی آلایش و پیرایش بود: آشپزخانهء یک دست سفید، دیوارهای خالی از تابلوهای اضافه و دیوارکوب و لوسترهای بزرگ، مبل های سادهء قدیمی و از همه جالبتر و دلنشین تر وجود یه تخت سنتی جلوی تلویزیون که روش یه قالیچه لاکی انداخته بود و دو تا پشتی و می تونستی راحت روش لم بدی و تلویزیون نگاه کنی. این تخت من را یادم جارختخوابی های ایلیاتی خودم انداخت که از بازار شیراز بعد از چند ساعت پرس و جو و جستجو خریدمشون و بعد توش را با تشک و بالشت پر کردم و شدن کاناپه های کنار مبل. اول همه خیلی از دیدنشون تعجب می کردن ولی بعد که روش می نشستن و احساس راحتی می کردن، حس خیلی خوبی پیدا می کردن و خوشحال بودن. این تخت و پشتی ها هم به من همون حس خوشایند آشنایی را داد. کلا بزرگترین حسن خونه دوست مامانم در این بود که بین وسایل گم نمیشدی و احساس نمیکردی اسیر اشیا شدی. یه آرامش خالی از هر چیز اضافه ای تو خونه حکمفرما بود.ا
 
این کاسه روی کابینت آشپزخونه بود. چشمم که بهش افتاد یه دفعه از دهنم پرید که "چه حالی میده آدم تو این کاسه آش رشته بریزه". همین یه جمله کافی بود که زودی دوست مامانم بساط آش را راه بندازه و هر چی بهش اصرار کنیم که نکن این کار را، قبول نکنه. آخرش هم کاسه را شست و بهم یادگاری داد. حالا هر وقت مهمون دعوت می کنم یاد دوست مامانم می افتم چون غالبا تو این کاسه شله زرد می ریزم. احساس می کنم حسِ خوبِ این زنِ مهربونِ سبک بار با این ظرف به خونه من آمده و حالا حالاها همراهم هست.ا
 
اون روز خونه این آدم مهربون خیلی خیلی خندیدم. راحت بودم، انگار که سالهاست لحظه لحظه هام را باهاش ساختم. پاهام را دراز کردم روی زمین و بی خیال دنیا و سختی هاش شدم و چند ساعتی خیلی خیلی آروم بودم.ا
اینجور آدم ها خیلی خاطره های سبک و شیرینی از خودشون به جا میگذارن.ا
راستی این خورشید نوشته شده روی شله زرد هنر دست همسرجان هست
 
سلام
 
مدت هاست که می خوام این وبلاگ را درست کنم و از خوشی های زندگی بنویسم، خوشی هایی که برای خودم اتفاق افتاده یا برای دیگران، خوشی هایی که امروز و الان اتفاق می افتن یا قبلا اتفاق افتادن و تو خاطراتم برای همیشه ثبت شدن. البته خوشی های زندگی من خوشی های خیلی خاصی نیستن که تو زندگی آدم های دیگه نباشن. در اصل سعی می کنم تو این وبلاگ خوشی های نادیدنی را از لحظه های زندگی روزمره ام بیرون بکشم و بنویسم.ا
دلم می خواد به این وبلاگ به چشم یه خونه آرامش بخش نگاه کنم و ازش انرژی بگیرم و اگه تونستم به خواننده هاش هم انرژی و آرامش بدم.ا
هرچند که الان که اولین پست را میگذارم دلم پر از غصه و دلهره هست ولی با این حال فکر می کنم که همین الان بهترین زمان برای ساختن این وبلاگ و اولین پست هست. اتفاقا وقتی غمگین هستیم باید بیشتر با سماجت به دنبال خوشی ها بگردیم. با سماجت، لجبازی و شنگولی تمام و کمال باید به دنبال شادی و آرامش بگردم، باید بگردیم.ا
 
آراس