Tuesday 12 March 2013

وقتی قوانین فیزیک نادیده گرفته میشوند

دانشجوهایم پروژه شان را ارائه دادند و رفتند. حالا من توی اتاق کنفرانس منتظر استاد حل تمرین بعدی هستم که لپ تاپ را تحویل بدهم و خودم را به اتوبوس برسانم. تو دلم خدا خدا می کنم که طرف زودتر بیاید و بعد بدوم تا ایستگاه اتوبوس وگرنه باید نیم ساعت در هوای سرد در انتظار اتوبوس بعدی بلرزم. همینطور که کنار پنجرهء اتاق منتظر ایستاده ام و با موبایل بازی می کنم گرمای مطبوعی را روی گردنم حس میکنم، گرمای آفتابِ کم جان آخر اسفند. می دانم که در واقعیت این آفتابِ کم جان به خاطر بادخیز بودن منطقه چندان هم گرم نیست ولی الان و در این نقطه که از بادِ زیرِ صفر درجه خبری نیست، آفتاب از پشت پنجره سخاوتمندانه گرمم می کند. بی خیال اتوبوس و سرمای بیرون میشوم، آرام سرم را می گذارم روی شانه های آفتاب و دلم را می سپرم به گرمایش. دیگر اهمیتی ندارد که استاد حل تمرین بعدی کی میرسد، دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.ا
 
چند دقیقه بعد این خوشی کوتاه تمام می شود، لپ تاپ را به نفر بعدی تحویل می دهم و از آفتاب دل می کنم. عجیب است: چهار طبقه را پایین آمده ام، سر راه رفته ام دفتر دانشکده و کلید اتاق کنفرانس را تحویل داده ام، از ساختمان خارج شده ام، چند قدم در هوای سرد راه رفته ام ولی هنوز هم آن گرمای مطبوع را روی نیمه چپ گردنم حس می کنم. هیچ قانون انتقال حرارتی این پدیده را توجیه نمی کند مگر قانون انتقال حرارتِ احساس ِ من. ا   

No comments:

Post a Comment