Monday 8 April 2013

یه حس آشنا از یه سرزمین ناآشنا

یه شبِ خوب تابستون بود. یه شهرِ پر از مسافر، پر از رستوران و مغازه های رنگارنگ، پر از صدای شادی و پر از آدم. یه شبِ خوب پر از همهمه بودن ها، سرشار از حس ناب بودن با خانواده، بی دغدغه، آروم.ا
 ولی اون شب یه چیزی کم داشت، یه چیزی که بتونه ازش خاطره بسازه. تصویر اون شب برای من مثل یه ظرف سفالی خوش ساخت بود که هنوز هویت خودش را پیدا نکرده بود. انگار که هنوز دست سفالگر اون نقش آخر را ننداخته بود. اون شب، قدم زدن های تنهای من را کم داشت تا بتونم در حالی که انباشته از حس دوست داشتن هستم چند دقیقه ای برای خودم قدم بزنم با سری پر از خیال و دلی پر از آرزو، آرزوهایی شاید محال. فقط یه صدا کافی بود تا منُ دور کنه از همه چیز و همه کس. یه صدای دور که دنبالش بگردم تو کوچه های سنگفرشِ ناآشنا. یه صدا کافی بود که زبان ناآشنا و محیط ناآشنا را برای من پر از خاطره و حس ناب کنه. دنبال صدا رفتم تو کوچه های پیچ در پیچ بدون سپردن مسیر به حافظه، بی ثبت زمان، فقط و فقط به دنبال صدا.ا
نشسته بود زیر نور یه مغازه. ساز میزد برای دلِ خودش، بدون هیچ تماشاچی ای. تنها تماشاچی من بودم.ا
مرد و صدا در عمق زمان فرورفتن برای همیشه. تا همیشه در گوشه ای از ذهنِ منِ غربت زده صدای آشنای یک غریبه حک شد. زمزمهء مرد همون نقشِ آخرِ سفالگر بود.ا
اون شب تو یه سرزمین غریبه حس خوبِ خونه بودن داشتم.ا

Wednesday 3 April 2013

در کلام نمی گنجد

دو هفتهء اول فروردین همزمان بود با تولد دو تا از بهترین دوست های من. دوست هایی که دنیای مجازی باعث نزدیکی ما به همدیگه شد. یکی شون یه دوستِ دور و قدیمی از دوران دبیرستان بود که بعد از سال ها دوباره تو فیس بوک هم را پیدا کردیم و بعد وبلاگ هم را خوندیم و تازه فهمیدم که چقدر به هم نزدیکیم ولی تو دوران مدرسه هر کدوم دوست های خودمون را داشتیم. این آشنای قدیمی هر روز بهم نزدیک تر شد و سفر قبل که ایران بودم بالاخره بعد از سال ها دیدمش. از اینکه دیدم هنوز همون شکلِ دوران مدرسه هست و حتی لباس پوشیدنش هم همونطور هست و هیچ چیزی تو صورتش عوض نشده غیر از تارهای سفیدی که از زیر مقنعه زده بیرون، خیلی خوشحال شدم. حتی مقنعه اش هم همون شکل دوران مدرسه بود با لبهء ابردوزی شده. اون چند ساعت نشستن تو شهر کتاب و بعد زیر پا گذاشتن کتاب فروشی های انقلاب یکی از لذت بخش ترین ساعت های سفرم به ایران بود. دو روز پیش تولدش بود.ا

اون یکی دوستم یه آدم خوب هست که یواش یواش با هم آشنا شدیم و این دوستی تبدیل به یه حس قوی و آرامش بخش شد برای من که فکر می کنم برای اون هم همینطور بوده. دوستی که با نگاه متفاوتش به دنیا به من هم کمک کرد که دنیا را طور دیگه ای ببینم و حتی گاهی از دریچه چشم اون به دنیا نگاه کنم و سختی ها و شادی هایی را تجربه کنم که تا به حال هیچ تصوری نسبت بهشون نداشتم. پررنگ تر بودنش در یک سال گذشته خیلی برام باارزش بود و دیدارش می تونه یکی از دلنشین ترین ساعت های عمرم را بسازه. ا

این دو تا دوست یه خصوصیت مشترک دارن که باعث میشه احساس نزدیکی بیشتری نسبت بهشون داشته باشم: هر دو نفرشون به شدت به آدم ها و محیط اطرافشون توجه دارن و درکش می کنن. بی توجه از روزمَرِگی ها نمیگذرن و ازشون تاثیر میگیرن و ثبتشون می کنن. هرچند که این خصوصیت باعث میشه مثل خودم تبدیل به آدم های غمگینی بشن ولی همین تاثیرپذیری، بودنِ دوست داشتنی و فراموش نشدنی ای ازشون می سازه.ا

دلم می خواست برای تولدشون یه کار خاص انجام بدم. یه کاری که فقط برای اون شخص معنا داشته باشه ولی فرصت نشد. حتی نشد بهشون زنگ بزنم. دوست قدیمی دبیرستان را که تا چشم به هم زدم، شب شد و من هنوز بین انبوه مقاله ها و کارهای روزمره دست و پا می زدم و نتونستم صدای دوست داشتنی اش را بشنوم. دوست دوم را هم که با وجود اینکه وقت داشتم ولی جلوی خودم را گرفتم مثل خیلی وقت های دیگه چون همیشه از اینکه مزاحمش باشم، واهمه دارم.ا

به هر حال، تولد هر دو تون مبارک باشه. خوش باشین همیشه. امیدوارم در این سفرم به ایران ببینمتون دوباره و شاید اون موقع بتونم با خیال راحت بگم که چقدر دلم براتون تنگ شده و چقدر بودنتون به هر شکل و قواره ای که باشین برام باارزش هست. دلم می خواد بهتون بگم که همخون بودن مفهوم تعریف شده ای هست که در رگ های آدم ها در جریان هست ولی هم روح بودن و همفکر بودن تعاریف گسترده ای هستن که گاهی توضیحشون خیلی سخت و دشوار هست.ا

برقرار باشین همیشه