Wednesday 24 July 2013

البرز

داشتم به یه داستان خوانی‌ گوش میدادم. هی‌ میگفت: "البرز". هی‌ این اسم را تکرار میکرد.ا
حس خوبی به این کلمه پیدا کردم. حس اینکه دلم می‌خواد یه پسر داشته باشم به اسم "البرز". که محکم باشه و با ریشه. که من بهش تکیه بدم و بگم این سختی البرز نشانت چه خوب خستگی‌ را از تنم میبره. اونم یه کم بخنده و سرش را تکون بده از داشتن همچین مادر مجنونی.ا

Tuesday 23 July 2013

یه مشتِ پوچ

بچه که بودم یه عروسک کوکی نارنجی داشتم که از خواهرم بهم ارث رسیده بود. یه چیزی بود مثلا شبیه زنبور با یه لبخند بزرگ روی صورتش. نخش را که می کشیدم یه آهنگ خیلی ملایم و ساده می زد برام. بعضی وقت ها بارها و بارها نخ را می کشیدم که صداش را بشنوم. آهنگش یه کم شبیه همین پیانوی فریبرز لاچینی بود که الان دارم گوش میدم.ا
حالا بعضی شب ها اینقدر دلم می گیره از تنهایی و گره های زندگی که دلم می خواد یکی کنار گوشم آروم آواز بخونه و نوازشم کنه. بعضی وقت ها اینقدر دلم تنگ میشه که خواب صداها را می بینم یا دستهایی که می خوان بغلم کنن و بهم آرامش بدن. ازشون می ترسم ولی بعد می بینم که اون دست خودم بوده که آروم موهام را نوازش می کرده یا صدای یه آشنا بوده که از عمق وجودم بیرون می آمده و به گوشهام می رسیده که بیدارم کنه از خواب های تنهایی ام. بعضی وقتها دلم برای خودم می سوزه. برای محکم بودن احمقانهء بی مایه ام که سرانجامش میشه "هیچ". مثل یه مشتِ پوچ که وقتی بازش می کنی هیچی توش نیست جز یه دنیا خالی بودن و تنهایی.ا
بعضی وقتها احساس می کنم برای زنده بودن نفس کم دارم.ا

Wednesday 17 July 2013

طعم خوش دوست داشته شدن

وقتی یه دوست خوب که میدونه تو کوکو خیلی دوست داری ولی از یه دونه یه دونه کوکو درست کردن خوشت نمی یاد، برات یه ظرف کوکو خوشمزه می یاره.ا




همه کوکو ها را با نون یا خالی خالی خوردم. خیلی خوشمزه بود. یاد مامانم افتادم که عصبانی میشد وقتی ما سه تا با همدستی بابا یواشکی کتلت ها را از کنار گاز کِش می رفتیم. مامان مجبور بود سیب زمینی سرخ کرده را قایم کنه وگرنه تا کتلت آماده بشه همه سیب زمینی ها را یکی یکی خورده بودیم. حالا دیگه بزرگ شدیم و خیلی سر گاز نمی ریم وقتی مامان کوکو یا کتلت درست میکنه. انگار مامان هم دلش برای اون روزها تنگ شده چون وسط سرخ کردن کتلت خودش میگه بیا بخور ببین خوب شده. :)ا

Friday 12 July 2013

برای خودم کادو می‌خرم

بعد از ۴ سال که از دست ۲ تا وسیله برقی‌ عذاب کشیدم و کلافه شدم از بس که اذیت میکردن، بالاخره یه دونه نو خریدم. یه جارو برقی‌ و یه لپ تاپ جدید. حالا عاشق جارو زدن شدم چون این یکی‌ مثل قبلی‌ اسباب بازی‌ نیست و واقعا آشغال جمع میکنه. وقتی‌ میبینم که اینقدر قدرت مکش بالایی‌ داره که موکت را از زمین جدا میکنه، خوشحال میشم. لپ تاپ جدید هم خیلی‌ خوب هست. کوچیک و سبک، بدون صدا و حرارت آزاردهنده که پام را بسوزونه. مانیتور لمسی داره و می‌تونم بدون استفاده از موس باهاش کار کنم.ا
بعضی‌ وقت‌ها باید خودم را دوست داشته باشم و برای خودم یه چیزایی‌ بخرم.ا

Wednesday 3 July 2013

مشروطهء ایرانی

حس خوبی دارم. بالاخره بعد از یک سال نوبت من شده که کتاب "مشروطه ایرانی" را بخونم. حالا به جای اینکه هر از گاهی یه تیکه از کتاب را بخونم و بعد دوباره فاصله بیفته بین خوندن ها، کل کتاب را دارم و می تونم با حوصله هر روز که می یام خونه چند صفحه بخونم، با مداد زیر جملات خط بکشم و حاشیه نویسی کنم و بعد یه نشانگر بگذارم لای کتاب تا فردا. هر چند که به نظر می یاد زیر همه جملات این کتاب باید خط بکشم از بس که این تاریخ صد ساله صدها بار تکرار شده. ا
باید اولِ کتاب بنویسم که به توصیه چه کسی و از کدوم کتاب فروشی خریدمش. یه روز باید در مورد اون کتاب فروش هم بنویسم. این کتاب فروش های خاص که خارج از مجموعه های فرهنگی و محله های معمول فروش کتاب بین بوتیک ها و مغازه های جینگول بینگول کتاب فروشی دارن و همه کتاب های مغازه شون را می شناسن و با حوصله در مورد نویسنده و مطالب توضیح میدن و یکدفعه جیبت را خالی می کنن با یه کیسه کتاب، آدم های فوق العاه و ستودنی ای هستن. یه مرد جوانِ ریزه میزه و به شدت محجوب که خیلی راحت با چند تا سوال یا دنبال کردن رد نگاهت و قدم های سست ات جلوی بعضی از قفسه ها می فهمه چه نوع کتابی دوست داری و باهات بحث میکنه و نویسنده های جدید و قدیمی را خوب می شناسه. اگه مشهدی هستین بهش یه سر بزنین. اگه خودش تو مغازه باشه از خرید اون روزتون فوق العاده راضی خواهید بود.  اسم کتاب فروشی اش آرش هست تو یکی از پاساژهای بلوار سجاد. اسم پاساژ را یادم نیست ولی بلوار سجاد را که میری به سمت پارک ملت میشه بعد از چهار راه بزرگمهر دست چپ ( اون سمت خیابون که داروخانه مدیکال اونجا نیست:) ). ا