Tuesday 13 August 2013

بوی فلز آفتاب خورده

بالاخره بعد از دو ماه دوچرخه ام روبراه شد و حالا دو روز هست که با دوچرخه می یام دانشگاه. خیلی کیف میده هرچند که دوچرخه سواری کلی دردسر داره چون وقتی در خونه می گذارمش باید به هر کدوم از چرخ ها یه قفل بزنم و زین را هم از روش بردارم. آخه اینجا دزدی دوچرخه و زین و چرخ خیلی رایج هست. حالا سر باز و بسته کردن این قفل ها کلی دردسر دارم چون خیلی سفت هستن و کلی وقتم را می گیرن. ولی بعد که از دوچرخه پیاده میشم خیلی حس خوبی دارم نه فقط به خاطر بادی که به سر و صورتم خورده یا به خاطر ورزش خوبی که کردم. حس خوبم بیشتر به خاطر بوی دستهام هست. دستهام بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با قفل ها و نیم ساعت گرفتن دسته دوچرخه موقع دوچرخه سواری، حالا بوی خوبِ فلزِ آفتاب خورده را میده مثل بوی دست های بابا وقتی از تو گاراژ می آمد که یا یه چیزی را تعمیر کرده بود یا اینکه دوباره یه چیز جدید اختراع کرده بود. چقدر من این بو را دوست داشتم. چقدر من این بو را دوست دارم. حیف ام می یاد دستهام را بشورم.هی دستهام را بو می کنم و خوشحال میشم از این بوی فلزِ آفتاب خورده.ا

No comments:

Post a Comment