Monday 8 April 2013

یه حس آشنا از یه سرزمین ناآشنا

یه شبِ خوب تابستون بود. یه شهرِ پر از مسافر، پر از رستوران و مغازه های رنگارنگ، پر از صدای شادی و پر از آدم. یه شبِ خوب پر از همهمه بودن ها، سرشار از حس ناب بودن با خانواده، بی دغدغه، آروم.ا
 ولی اون شب یه چیزی کم داشت، یه چیزی که بتونه ازش خاطره بسازه. تصویر اون شب برای من مثل یه ظرف سفالی خوش ساخت بود که هنوز هویت خودش را پیدا نکرده بود. انگار که هنوز دست سفالگر اون نقش آخر را ننداخته بود. اون شب، قدم زدن های تنهای من را کم داشت تا بتونم در حالی که انباشته از حس دوست داشتن هستم چند دقیقه ای برای خودم قدم بزنم با سری پر از خیال و دلی پر از آرزو، آرزوهایی شاید محال. فقط یه صدا کافی بود تا منُ دور کنه از همه چیز و همه کس. یه صدای دور که دنبالش بگردم تو کوچه های سنگفرشِ ناآشنا. یه صدا کافی بود که زبان ناآشنا و محیط ناآشنا را برای من پر از خاطره و حس ناب کنه. دنبال صدا رفتم تو کوچه های پیچ در پیچ بدون سپردن مسیر به حافظه، بی ثبت زمان، فقط و فقط به دنبال صدا.ا
نشسته بود زیر نور یه مغازه. ساز میزد برای دلِ خودش، بدون هیچ تماشاچی ای. تنها تماشاچی من بودم.ا
مرد و صدا در عمق زمان فرورفتن برای همیشه. تا همیشه در گوشه ای از ذهنِ منِ غربت زده صدای آشنای یک غریبه حک شد. زمزمهء مرد همون نقشِ آخرِ سفالگر بود.ا
اون شب تو یه سرزمین غریبه حس خوبِ خونه بودن داشتم.ا

No comments:

Post a Comment