Tuesday 12 March 2013

هشتم ماه مارچ امسال- یک روز کاملا زنانه در دنیای من

جمعه هشتم ماه مارس بود و روز جهانی زن. روزی که برای من تبدیل به یک روز کاملا زنانه شد. ظهر که کلاس تموم شد برای نهار با دوستم رفتم بوفه دانشگاه و یک ساعت نهار را تمام و کمال به گپ های زنانه گذروندیم. عصر هم با همدیگه رفتیم پارچه فروشی. این شهر فسقلی فقط یه دونه پارچه فروشی داره که از روی اینترنت پیداش کردیم درحالیکه اصلا انتظار نداشتیم پارچه درست و حسابی ای توش پیدا کنیم. ولی اونچه که دیدیم واقعا دور از انتظارمون بود: یه مغازه بزرگ پر از دکمه و نخ و زیپ و وسایل خیاطی که همه نوع پارچه ای توش پیدا میشد. مدل مانتوی سنتی ای که از اینترنت پیدا کرده بودم را درآوردیم و راه افتادیم دنبال پارچه. حدودا یک ساعت و نیمی وقت گذاشتیم و توپ پارچه به بغل از این سرِ مغازه رفتیم اون سرِ مغازه تا بالاخره تونستیم دو تا پارچه ای را که لازم داشتیم با هم هماهنگ کنیم. این وسط از خودمون و پارچه ها عکس گرفتیم، هی طرح دادیم، هی متر کردیم پارچه را تا اندازه دستمون بیاد و خلاصه ماجرایی داشتیم. و من هی بین خاطرات قدیمی پارچه و دکمه خریدن همراه با مامان غلت زدم و خودم را تو مشهد دیدم که یکی یکی به فروشنده میگم: " لطفا اون جعبه دکمه را بدین، نه، اولی از سمت راست، همون دکمه طلایی، حالا دکمه چوبی کوچیک، حالا این سگک، حالا اون سنجاق و چه و چه و چه. بعدش رفتیم دنبال خریدهای دیگه و بالاخره نزدیک ساعت ده شب رسیدیم خونه به شوق دیدن آکادمی گوگوش که متاسفانه قسمت جدید را نگذاشته بودن و مجبور شدیم قسمت قبلی را ببینیم. بالاخره ساعت دوازده شب شام خوردیم و بعد تا دو نصفه شب در حالیکه چشم هامون را به زور باز نگه داشته بودیم صورت همدیگه را با بدبختی بَند انداختیم. این وسط به مقدار لازم و کافی در مورد روزگار و بازیهاش حرف زدیم.ا

صبح کله سحر، 7 صبح، از شوق مانتو دوختن از خواب بیدار شدیم و طرح مانتو را روی کاغذ کشیدیم و الگو را درآوردیم و با شجاعت و سرخوشی تمام پارچه را بریدیم. جالب اینجا بود که هر دو آماتور بودیم و مدتها بود که خیاطی نکرده بودیم و یواش یواش و مرحله به مرحله یادمون می آمد که چه اندازه هایی را لازم داریم و چطوری باید پارچه را ببریم. البته دوستم تجربه خیاطی بیشتری نسبت به من داره. تکه های پارچه را که با نخ کوک به هم وصل کردیم و مانتو را تنم کردم، روده بر شده بودیم از خنده چون مانتو خیلی گشاد و بلند شده بود اون هم بر اساس تئوری من که اگه گشاد و بلند باشه باز می تونیم درستش کنیم ولی اگه کوتاه و تنگ باشه دیگه باید فاتحه اش را خوند. در تمام این چند ساعت خیاطی بعد از مدت ها آفتاب توی خونه پهن شده بود و بیشتر کیفمون را کوک می کرد در سرزمین یخ بندان. دیگه ظهر شده بود و باید حاضر می شدیم که بریم برای نهار. همینطور که حاضر می شدیم قسمت جدید آکادمی هم آپلود شده بود و تند تند آکادمی نگاه کردیم. بعد مثل دو تا خانوم شیک و پیک رفتیم رستوران و با هم نهار خوردیم و دوباره به مقدار کافی و هیجان انگیزی حرف زدیم. البته همه حرف هامون شاد و خوشحال نبود بلکه یه طیف وسیعی از خاطره و دردِ دل و خوشحالی و برنامه های آینده را پوشش می داد.گاهی لبمون را به خنده باز می کرد و گاهی چشمهامون را پر از اشک می کرد و از غصه ها و دلنگرانی هامون در مورد خودمون و آدم های دور و برمون می گفتیم ولی در کل خیلی خوب بود.ا
از هم که جدا شدیم توی ایستگاه اتوبوس که منتظر اتوبوس داخل شهری بودم که برم ترمینال برای یه سفر یه روزه سر صحبت با یه خانوم خیلی پیر که سایه صورتی و آبی قشنگی پشت چشم هاش زده بود، باز شد و کلی در مورد بهار با هم حرف زدیم و اینکه امروز چه روز بهاری خوبی هست. بهش گفتم تو کشور من این روزها به سال نو نزدیک میشیم و درخت ها شکوفه دادن. آخرش با استرس فراوان رسیدم به ترمینال که تو پست بعدی میگم که داستان از چه قرار بود.ا
در کل روز خیلی خوبی بود. بعد از مدت ها حس می کردم که توی یه دنیای کاملا دخترونه هستم. یاد قدیم ها افتاده بودم که من و دخترخاله ام دوقلوهای به هم نچسبیده بودیم و همه اش در حال بازی و نقشه کشیدن بودیم و شب ها خونه هم می موندیم. چقدر ماجرا داشتیم در تمام طول تابستون، چقدر خاطره دارم از اون روزهای دور.ا
البته باید اعتراف کنم که کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه همسر جان را تنها گذاشته بودم و دیرتر می رفتم پیشش و حالا توی یه دنیا کاملا زنانه به سر می بردم. ولی واقعا همه چیز خیلی اتفاقی با هم جور شده بود. عیبی نداره یه وقت هایی آدم باید تو دنیای هم جنس های خودش وقت بگذرونه، فرقی نداره هم مردها و هم زن ها باید این فرصت را به خودشون بدن. از دوست خوبم هم متشکرم که همراه شد تا با هم این روز زنانه را بسازیم.ا
 
این هم از عکس پارچه و خیاطی ِ ما. البته تازه می خوام این آخر هفته چرخ خیاطی بخرم. امیدوارم چرخ خیاطی با قیمت مناسب پیدا کنم وگرنه باید یا بی خیال مانتو بشم و یا اینکه با دست بدوزمش.ا



 

No comments:

Post a Comment