Thursday 8 August 2013

عاشقانه های شبانه

خونه ما طبقه آخر بود. لباس که می خواست پهن کنه رو پشت بوم اصرار می کرد که تو هم بیا. من خوشم نمی آمد. اصلا هیچ زیبایی ای تو اون پشت بوم های پر از کولر و دیش ماهواره و لباس نمی دیدم. میگفت بیا با هم آسمون را از این بالا تماشا کنیم. بهانه می آوردم. حوصله نداشتم. ولی بعضی شب ها باهاش می رفتم رو پشت بوم. چادر سفیدم با گل های ریز قرمز را سرم می کردم و چند تا پله را تند تند می رفتم بالا. انگار خجالت می کشیدم کسی منُ ببینه. لباس ها را که پهن می کردیم بعدش می نشستیم لب پشت بوم و آسمون تهران را نگاه می کردیم. اگه غر زدن هایِ من نبود که زودتر بریم پایین قبل از اینکه یکی از همسایه ها بیاد بالا، اون میوه و چایی هم می آورد رو پشت بوم. بغلم می کرد و با خوشحالی به تهران نگاه می کرد. می گفت ببین چقدر این وقت شب ساکت شده، مثل یه بچه بازیگوش ِ خسته. من دستپاچه بودم. می خواستم برم پایین. دلم نمی خواست یکی ما را ببینه و از خودش بپرسه که اون بالا چه کار می کنیم. می گفت بی خیال، ناسلامتی زن و شوهریم. ولی من می ترسیدم. از همه کوچیکتر بودیم تو اون ساختمون. دلم نمی خواست پشت سرمون حرف دربیاد.ا
....
دیشب اینجا ماه خیلی پر نور بود. خیلی ها ذوق و شوق داشتن که ماه را ببینن. ساعت ۹ شب باید دانشگاه می بودم. بهش گفتم بعد از آزمایش من با هم بریم تماشای ماه. قبول کرد. یکشنبه شب بود. دانشگاه خیلی خلوت بود. یه جای خلوت پیدا کردیم که ماه زیر شاخه هیچ درختی قایم نشده بود. سرم را گذاشتم رو شونه  اش و ماه را تماشا کردیم. خسته بود، خیلی خسته. امروز صبح باید دوباره دو ساعت و نیم رانندگی می کرد که بره سر ِ کار و بعد دوباره آخر هفته برگرده خونه. بهش گفتم پشت بوم تهران را یادته؟ گفت آره. آسمونش ستاره داشت. بدون هیچ خجالتی یه بوسه کوتاه و سبک گذاشتم رو گونه اش. انگار که یه پَر از روی صورتش رد شده باشه. یه بوسه مخصوص ِ خودم، نه مثل فیلم ها.ا
....
دیشب یه لحظه دلم سوخت که چرا بیشتر باهاش از رو پشت بوم شبِ تهران را نگاه نکرده بودم. هر دو نفرمون خیلی عوض شدیم.ا

No comments:

Post a Comment