Wednesday 20 March 2013

بهارتان خوش

از صبح با خودم فکر می کردم امسال که هنوز توی خونه ام هفت سین نچیدم و زمان سال تحویل هم خونه نبودم، چه پیغامی برای اولین نوروز این وبلاگ بگذارم. بعد یاد کارتی افتادم که هفته پیش از یکی از دوستهام به دستم رسید برای نوروز، از طرف یکی از بهترین دوستهایی که تو شهر قبلی ای که زندگی می کردم باهاش آشنا شدم و همیشه برام مثل یه خواهر خوب و مهربون بوده و بهم انرژی و امید داده و پای حرف ها و درد دل هام نشسته.ا
 
اون روز وقتی صندوق پست را باز کردم به جای قبض ها و صورت حساب های همیشگی یه پاکت پستی توی صندوق بود که این کارت زیبا را به همراه خودش داشت  از طرف یه مامان و بابای خوب که در انتظار یه نی نی خانِ دوست داشتنی هستن. جالب بود که از طرف نی نی از راه نرسیده شون هم کارت را امضا کرده بودن. واقعا توی این روزگاری که همه چیزِ زندگی به خصوص برای ما ایرانی های خارج از ایران تبدیل به یه دنیای مجازی شده، دریافت یه کارت واقعی خیلی خیلی باارزش هست.ا
روزگار خوشی براتون آرزو می کنم. روزهای عمرتون همیشه سرسبز و آروم باشه.ا


 

Monday 18 March 2013

حسی فراتر از حس خاکی آشنا که مرا دوباره به همان خاک دور پیوند می دهد

هفته پیش بعد از گذروندن یه روز خوب کاملا زنانه از دوستم جدا شدم که زودی خودم را برسونم به ترمینال و برای یه سفر یه روزه برم پیش همسرجان. تو اتوبوس همینطور که سرم توی موبایل بود متوجه شدم که اتوبوس نرفت داخل ترمینال و از سر خیابون پیچید. هول شدم و تندی وسایلم را جمع کردم و با خواهش و التماس قبل از ایستگاه بعدی زیر پل پیاده شدم. فقط ۱۵ دقیقه تا حرکت اتوبوس مونده بود و تقریبا امیدی نداشتم که بتونم تو این مدت به ترمینال برسم. همینطور که داشتم می دویدم و یه ساک سنگین و کیف دستی را دنبال خودم می کشیدم و عذاب می کشیدم از دست کفش های پاشنه دو سانتی که ناپرهیزی کرده بودم و اون روز پوشیده بودم و پاهام داشت زُق رُق می کرد توی کفش، به این فکر می کردم که کاش اینجا هم مثل ایران بود که ماشین مسافرکش و تاکسی زیاد بود و می تونستم دستم را تکون بدم که یکی برام نگه داره و بعد به آقای راننده بگم خواهشا از کوچه پس کوچه ها برو که به ترافیک نخوری و من را برسون به ترمینال. ولی خیال پردازی بیهوده ای بود در سرزمین یخبندان چون اینجا برای تاکسی گرفتن باید زنگ بزنی و همینطوری تاکسی سرگردون تو خیابون پیدا نمیشه. خلاصه با این فکر و اون وضع اسف بار لنگ لنگان می دویدم که یه دفعه صدای بوق یه ماشین را شنیدم. یه ماشین سفید قدیمی با یه پیرمرد راننده. ازم پرسید که میرم ترمینال و منم گفتم بله. گفت پس بدو بیا بالا که برسونمت. باورم نمیشد انگار از آسمون افتاده بود روی زمین. گفت دیدمت که می دوی و حدس زدم که دیرت شده. اون لحظه گرمای دلپذیری را توی رگ های تنم حس کردم. خلاصه ترمینال که رسیدم متوجه شدم که اتوبوس ۱۵ دقیقه تاخیر داره برای همین رفتم که یه لیوان قهوه بگیرم بلکه فشار خونی که تا کف پام سقوط کرده بود را به روز دوباره بیارم بالا که متوجه شدم ای دادِ بیداد از کیف پولم خبری نیست. این دیگه آخرش بود. همه کارت های بانکی و کارت های شناسایی و بیمه توی کیف پولم بود. از اون مهم تر خود کیف بود که هدیه بود. تمام یک ساعت بعد به این صرف شد که به بانک زنگ بزنم و کارت های اعتباری را باطل کنم. ا

دو روز بعد که برگشتم خونه یه نفر از دفتر اتوبوس رانی باهام تماس گرفت که کیف پولت پیدا شده و بیا تحویل بگیر. اصلا باورم نمیشد چون در شش ماهه گذشته چهار بار کامپیوتر استادم را از دفترش دزدیده بودن و دوچرخه دزدی هم اینجا زیاد هست. هر چند که از دزدی های بزرگ چندان خبری نیست ولی دله دزدی زیاد پیش می یاد برای همین گفتم اگه آدم ناجوری کیف پولم را پیدا کنه، عمرا که برگردونه. خلاصه رفتم دفتر اتوبوس رانی و کیفم را صحیح و سالم تحویل گرفتم، حتی پول نقد هم دست نخورده بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چه کسی پیداش کرده که اونها نمی دونستن و گفتن شماره تلفنت را از روی یه کاغذ توی کیفت پیدا کردیم. اون روز خیلی یاد ده سال پیش افتادم که یه کلاسور پر از کاغذ و مقالات پروژه ام و نتایج چند ماه کار را تو تهران توی اتوبوس جا گذاشته بودم و چند روز بعد یکی از دوستهام از مشهد بهم زنگ زد و ازم پرسید که جیزی را گم نکردم چون یه نفر از تهران باهاش تماس گرفته و گفته یه کلاسور پیدا کرده که شماره دوستم روی یکی از کاغذها نوشته شده بود. وقتی کلاسورم را تحویل گرفتم کسی که پیداش کرده بود بهم گفت خیلی نگران بوده که یه وقت من را پیدا نکنه چون فکر کرده باید این کاغذها و مقاله ها خیلی برام مهم باشن. اون روز انگار همه دنیا را بهم داده بودن. ا

کیف پولم که پیدا شد دوباره حس کردم آدم ها چقدر می تونن به همدیگه نزدیک باشن حتی اگه همزبون نباشن. از اون روز احساس آرامش همراه با دلتنگی توانفرسایی به دلم نشست که هنوز هم هر بار که به کیفم نگاه می کنم خاطرات دور و نزدیک را به یادم می یاره.ا

Tuesday 12 March 2013

شادی

قراره برای برنامه معرفی نوروز با صدای خوشش برامون یه ترانهء بهاری بخونه. صداش را از توی دستشویی می شنوم که می خونه: ا
شکوفه می رقصد از باد بهاری
شده سرتاسر دشت سبز و گلناری
شکوفه های بی قرار روز آفتابی
به صبا بوسه دهند با لب سرخابی
.
.
.
 
 
خوشحالم. برای چند دقیقه ای هر دو نفرمون فکرهای ناراحت کننده را فراموش می کنیم.ا
 

وقتی قوانین فیزیک نادیده گرفته میشوند

دانشجوهایم پروژه شان را ارائه دادند و رفتند. حالا من توی اتاق کنفرانس منتظر استاد حل تمرین بعدی هستم که لپ تاپ را تحویل بدهم و خودم را به اتوبوس برسانم. تو دلم خدا خدا می کنم که طرف زودتر بیاید و بعد بدوم تا ایستگاه اتوبوس وگرنه باید نیم ساعت در هوای سرد در انتظار اتوبوس بعدی بلرزم. همینطور که کنار پنجرهء اتاق منتظر ایستاده ام و با موبایل بازی می کنم گرمای مطبوعی را روی گردنم حس میکنم، گرمای آفتابِ کم جان آخر اسفند. می دانم که در واقعیت این آفتابِ کم جان به خاطر بادخیز بودن منطقه چندان هم گرم نیست ولی الان و در این نقطه که از بادِ زیرِ صفر درجه خبری نیست، آفتاب از پشت پنجره سخاوتمندانه گرمم می کند. بی خیال اتوبوس و سرمای بیرون میشوم، آرام سرم را می گذارم روی شانه های آفتاب و دلم را می سپرم به گرمایش. دیگر اهمیتی ندارد که استاد حل تمرین بعدی کی میرسد، دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.ا
 
چند دقیقه بعد این خوشی کوتاه تمام می شود، لپ تاپ را به نفر بعدی تحویل می دهم و از آفتاب دل می کنم. عجیب است: چهار طبقه را پایین آمده ام، سر راه رفته ام دفتر دانشکده و کلید اتاق کنفرانس را تحویل داده ام، از ساختمان خارج شده ام، چند قدم در هوای سرد راه رفته ام ولی هنوز هم آن گرمای مطبوع را روی نیمه چپ گردنم حس می کنم. هیچ قانون انتقال حرارتی این پدیده را توجیه نمی کند مگر قانون انتقال حرارتِ احساس ِ من. ا   

هشتم ماه مارچ امسال- یک روز کاملا زنانه در دنیای من

جمعه هشتم ماه مارس بود و روز جهانی زن. روزی که برای من تبدیل به یک روز کاملا زنانه شد. ظهر که کلاس تموم شد برای نهار با دوستم رفتم بوفه دانشگاه و یک ساعت نهار را تمام و کمال به گپ های زنانه گذروندیم. عصر هم با همدیگه رفتیم پارچه فروشی. این شهر فسقلی فقط یه دونه پارچه فروشی داره که از روی اینترنت پیداش کردیم درحالیکه اصلا انتظار نداشتیم پارچه درست و حسابی ای توش پیدا کنیم. ولی اونچه که دیدیم واقعا دور از انتظارمون بود: یه مغازه بزرگ پر از دکمه و نخ و زیپ و وسایل خیاطی که همه نوع پارچه ای توش پیدا میشد. مدل مانتوی سنتی ای که از اینترنت پیدا کرده بودم را درآوردیم و راه افتادیم دنبال پارچه. حدودا یک ساعت و نیمی وقت گذاشتیم و توپ پارچه به بغل از این سرِ مغازه رفتیم اون سرِ مغازه تا بالاخره تونستیم دو تا پارچه ای را که لازم داشتیم با هم هماهنگ کنیم. این وسط از خودمون و پارچه ها عکس گرفتیم، هی طرح دادیم، هی متر کردیم پارچه را تا اندازه دستمون بیاد و خلاصه ماجرایی داشتیم. و من هی بین خاطرات قدیمی پارچه و دکمه خریدن همراه با مامان غلت زدم و خودم را تو مشهد دیدم که یکی یکی به فروشنده میگم: " لطفا اون جعبه دکمه را بدین، نه، اولی از سمت راست، همون دکمه طلایی، حالا دکمه چوبی کوچیک، حالا این سگک، حالا اون سنجاق و چه و چه و چه. بعدش رفتیم دنبال خریدهای دیگه و بالاخره نزدیک ساعت ده شب رسیدیم خونه به شوق دیدن آکادمی گوگوش که متاسفانه قسمت جدید را نگذاشته بودن و مجبور شدیم قسمت قبلی را ببینیم. بالاخره ساعت دوازده شب شام خوردیم و بعد تا دو نصفه شب در حالیکه چشم هامون را به زور باز نگه داشته بودیم صورت همدیگه را با بدبختی بَند انداختیم. این وسط به مقدار لازم و کافی در مورد روزگار و بازیهاش حرف زدیم.ا

صبح کله سحر، 7 صبح، از شوق مانتو دوختن از خواب بیدار شدیم و طرح مانتو را روی کاغذ کشیدیم و الگو را درآوردیم و با شجاعت و سرخوشی تمام پارچه را بریدیم. جالب اینجا بود که هر دو آماتور بودیم و مدتها بود که خیاطی نکرده بودیم و یواش یواش و مرحله به مرحله یادمون می آمد که چه اندازه هایی را لازم داریم و چطوری باید پارچه را ببریم. البته دوستم تجربه خیاطی بیشتری نسبت به من داره. تکه های پارچه را که با نخ کوک به هم وصل کردیم و مانتو را تنم کردم، روده بر شده بودیم از خنده چون مانتو خیلی گشاد و بلند شده بود اون هم بر اساس تئوری من که اگه گشاد و بلند باشه باز می تونیم درستش کنیم ولی اگه کوتاه و تنگ باشه دیگه باید فاتحه اش را خوند. در تمام این چند ساعت خیاطی بعد از مدت ها آفتاب توی خونه پهن شده بود و بیشتر کیفمون را کوک می کرد در سرزمین یخ بندان. دیگه ظهر شده بود و باید حاضر می شدیم که بریم برای نهار. همینطور که حاضر می شدیم قسمت جدید آکادمی هم آپلود شده بود و تند تند آکادمی نگاه کردیم. بعد مثل دو تا خانوم شیک و پیک رفتیم رستوران و با هم نهار خوردیم و دوباره به مقدار کافی و هیجان انگیزی حرف زدیم. البته همه حرف هامون شاد و خوشحال نبود بلکه یه طیف وسیعی از خاطره و دردِ دل و خوشحالی و برنامه های آینده را پوشش می داد.گاهی لبمون را به خنده باز می کرد و گاهی چشمهامون را پر از اشک می کرد و از غصه ها و دلنگرانی هامون در مورد خودمون و آدم های دور و برمون می گفتیم ولی در کل خیلی خوب بود.ا
از هم که جدا شدیم توی ایستگاه اتوبوس که منتظر اتوبوس داخل شهری بودم که برم ترمینال برای یه سفر یه روزه سر صحبت با یه خانوم خیلی پیر که سایه صورتی و آبی قشنگی پشت چشم هاش زده بود، باز شد و کلی در مورد بهار با هم حرف زدیم و اینکه امروز چه روز بهاری خوبی هست. بهش گفتم تو کشور من این روزها به سال نو نزدیک میشیم و درخت ها شکوفه دادن. آخرش با استرس فراوان رسیدم به ترمینال که تو پست بعدی میگم که داستان از چه قرار بود.ا
در کل روز خیلی خوبی بود. بعد از مدت ها حس می کردم که توی یه دنیای کاملا دخترونه هستم. یاد قدیم ها افتاده بودم که من و دخترخاله ام دوقلوهای به هم نچسبیده بودیم و همه اش در حال بازی و نقشه کشیدن بودیم و شب ها خونه هم می موندیم. چقدر ماجرا داشتیم در تمام طول تابستون، چقدر خاطره دارم از اون روزهای دور.ا
البته باید اعتراف کنم که کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه همسر جان را تنها گذاشته بودم و دیرتر می رفتم پیشش و حالا توی یه دنیا کاملا زنانه به سر می بردم. ولی واقعا همه چیز خیلی اتفاقی با هم جور شده بود. عیبی نداره یه وقت هایی آدم باید تو دنیای هم جنس های خودش وقت بگذرونه، فرقی نداره هم مردها و هم زن ها باید این فرصت را به خودشون بدن. از دوست خوبم هم متشکرم که همراه شد تا با هم این روز زنانه را بسازیم.ا
 
این هم از عکس پارچه و خیاطی ِ ما. البته تازه می خوام این آخر هفته چرخ خیاطی بخرم. امیدوارم چرخ خیاطی با قیمت مناسب پیدا کنم وگرنه باید یا بی خیال مانتو بشم و یا اینکه با دست بدوزمش.ا



 

Monday 4 March 2013

محبت در این سفال بی جان ریشه کرده

 
این کاسه سفالی را خیلی دوست دارم. دفعه قبل که رفته بودم خونهء دوست مامانم ازشون کادو گرفتمش. این دوست مامانم کلا خیلی آدم جالبی هست. مثل مامانم معلم بوده و بعد از بازنشستگی رفته دنبال ورزش و یوگا. حالا مربی یوگا هست و غریق نجات. نه اینکه فکر کنین از این آدم های خیلی سرخوش هست یا پولش از پارو بالا میره و هیچ درد و مشکلی تو زندگیش نداره، نه اصلا. یه زندگی خیلی ساده داره. این دفعه که رفته بودم خونه شون تازه خونه قدیمی شون را فروخته بودن و یه آپارتمان خریده بودن تو یه محله قدیمی و خیلی باصفا. وارد خونه که میشدی احساس میکردی که چقدر آرامش تو این فضا وجود داره. خودش مثل همیشه یه لباس خیلی ساده پوشیده بود و خونه اش هم مثل همیشه ساده و بی آلایش و پیرایش بود: آشپزخانهء یک دست سفید، دیوارهای خالی از تابلوهای اضافه و دیوارکوب و لوسترهای بزرگ، مبل های سادهء قدیمی و از همه جالبتر و دلنشین تر وجود یه تخت سنتی جلوی تلویزیون که روش یه قالیچه لاکی انداخته بود و دو تا پشتی و می تونستی راحت روش لم بدی و تلویزیون نگاه کنی. این تخت من را یادم جارختخوابی های ایلیاتی خودم انداخت که از بازار شیراز بعد از چند ساعت پرس و جو و جستجو خریدمشون و بعد توش را با تشک و بالشت پر کردم و شدن کاناپه های کنار مبل. اول همه خیلی از دیدنشون تعجب می کردن ولی بعد که روش می نشستن و احساس راحتی می کردن، حس خیلی خوبی پیدا می کردن و خوشحال بودن. این تخت و پشتی ها هم به من همون حس خوشایند آشنایی را داد. کلا بزرگترین حسن خونه دوست مامانم در این بود که بین وسایل گم نمیشدی و احساس نمیکردی اسیر اشیا شدی. یه آرامش خالی از هر چیز اضافه ای تو خونه حکمفرما بود.ا
 
این کاسه روی کابینت آشپزخونه بود. چشمم که بهش افتاد یه دفعه از دهنم پرید که "چه حالی میده آدم تو این کاسه آش رشته بریزه". همین یه جمله کافی بود که زودی دوست مامانم بساط آش را راه بندازه و هر چی بهش اصرار کنیم که نکن این کار را، قبول نکنه. آخرش هم کاسه را شست و بهم یادگاری داد. حالا هر وقت مهمون دعوت می کنم یاد دوست مامانم می افتم چون غالبا تو این کاسه شله زرد می ریزم. احساس می کنم حسِ خوبِ این زنِ مهربونِ سبک بار با این ظرف به خونه من آمده و حالا حالاها همراهم هست.ا
 
اون روز خونه این آدم مهربون خیلی خیلی خندیدم. راحت بودم، انگار که سالهاست لحظه لحظه هام را باهاش ساختم. پاهام را دراز کردم روی زمین و بی خیال دنیا و سختی هاش شدم و چند ساعتی خیلی خیلی آروم بودم.ا
اینجور آدم ها خیلی خاطره های سبک و شیرینی از خودشون به جا میگذارن.ا
راستی این خورشید نوشته شده روی شله زرد هنر دست همسرجان هست
 
سلام
 
مدت هاست که می خوام این وبلاگ را درست کنم و از خوشی های زندگی بنویسم، خوشی هایی که برای خودم اتفاق افتاده یا برای دیگران، خوشی هایی که امروز و الان اتفاق می افتن یا قبلا اتفاق افتادن و تو خاطراتم برای همیشه ثبت شدن. البته خوشی های زندگی من خوشی های خیلی خاصی نیستن که تو زندگی آدم های دیگه نباشن. در اصل سعی می کنم تو این وبلاگ خوشی های نادیدنی را از لحظه های زندگی روزمره ام بیرون بکشم و بنویسم.ا
دلم می خواد به این وبلاگ به چشم یه خونه آرامش بخش نگاه کنم و ازش انرژی بگیرم و اگه تونستم به خواننده هاش هم انرژی و آرامش بدم.ا
هرچند که الان که اولین پست را میگذارم دلم پر از غصه و دلهره هست ولی با این حال فکر می کنم که همین الان بهترین زمان برای ساختن این وبلاگ و اولین پست هست. اتفاقا وقتی غمگین هستیم باید بیشتر با سماجت به دنبال خوشی ها بگردیم. با سماجت، لجبازی و شنگولی تمام و کمال باید به دنبال شادی و آرامش بگردم، باید بگردیم.ا
 
آراس