Monday 4 March 2013

محبت در این سفال بی جان ریشه کرده

 
این کاسه سفالی را خیلی دوست دارم. دفعه قبل که رفته بودم خونهء دوست مامانم ازشون کادو گرفتمش. این دوست مامانم کلا خیلی آدم جالبی هست. مثل مامانم معلم بوده و بعد از بازنشستگی رفته دنبال ورزش و یوگا. حالا مربی یوگا هست و غریق نجات. نه اینکه فکر کنین از این آدم های خیلی سرخوش هست یا پولش از پارو بالا میره و هیچ درد و مشکلی تو زندگیش نداره، نه اصلا. یه زندگی خیلی ساده داره. این دفعه که رفته بودم خونه شون تازه خونه قدیمی شون را فروخته بودن و یه آپارتمان خریده بودن تو یه محله قدیمی و خیلی باصفا. وارد خونه که میشدی احساس میکردی که چقدر آرامش تو این فضا وجود داره. خودش مثل همیشه یه لباس خیلی ساده پوشیده بود و خونه اش هم مثل همیشه ساده و بی آلایش و پیرایش بود: آشپزخانهء یک دست سفید، دیوارهای خالی از تابلوهای اضافه و دیوارکوب و لوسترهای بزرگ، مبل های سادهء قدیمی و از همه جالبتر و دلنشین تر وجود یه تخت سنتی جلوی تلویزیون که روش یه قالیچه لاکی انداخته بود و دو تا پشتی و می تونستی راحت روش لم بدی و تلویزیون نگاه کنی. این تخت من را یادم جارختخوابی های ایلیاتی خودم انداخت که از بازار شیراز بعد از چند ساعت پرس و جو و جستجو خریدمشون و بعد توش را با تشک و بالشت پر کردم و شدن کاناپه های کنار مبل. اول همه خیلی از دیدنشون تعجب می کردن ولی بعد که روش می نشستن و احساس راحتی می کردن، حس خیلی خوبی پیدا می کردن و خوشحال بودن. این تخت و پشتی ها هم به من همون حس خوشایند آشنایی را داد. کلا بزرگترین حسن خونه دوست مامانم در این بود که بین وسایل گم نمیشدی و احساس نمیکردی اسیر اشیا شدی. یه آرامش خالی از هر چیز اضافه ای تو خونه حکمفرما بود.ا
 
این کاسه روی کابینت آشپزخونه بود. چشمم که بهش افتاد یه دفعه از دهنم پرید که "چه حالی میده آدم تو این کاسه آش رشته بریزه". همین یه جمله کافی بود که زودی دوست مامانم بساط آش را راه بندازه و هر چی بهش اصرار کنیم که نکن این کار را، قبول نکنه. آخرش هم کاسه را شست و بهم یادگاری داد. حالا هر وقت مهمون دعوت می کنم یاد دوست مامانم می افتم چون غالبا تو این کاسه شله زرد می ریزم. احساس می کنم حسِ خوبِ این زنِ مهربونِ سبک بار با این ظرف به خونه من آمده و حالا حالاها همراهم هست.ا
 
اون روز خونه این آدم مهربون خیلی خیلی خندیدم. راحت بودم، انگار که سالهاست لحظه لحظه هام را باهاش ساختم. پاهام را دراز کردم روی زمین و بی خیال دنیا و سختی هاش شدم و چند ساعتی خیلی خیلی آروم بودم.ا
اینجور آدم ها خیلی خاطره های سبک و شیرینی از خودشون به جا میگذارن.ا
راستی این خورشید نوشته شده روی شله زرد هنر دست همسرجان هست
 

5 comments:

  1. مبارک باشد این خانه ی نو !ا
    گمان میکنم اینجا ، هویت ِ خودش را خواهد داشت . بدون ِ نیاز به اینکه بخواهد ادامه ی جایی دیگر باشد .ا
    اینطور که پیداست ، اینجا قرار است جریان ِ زندگی ِ زندگی قلم بخورد ، چون قلمدانی که ضربه های یکریز ِ چکش و مغار ، زنده اش کرده .ا
    جناب ِ همسر دستان ِ هنرمندی دارند .ا
    خورشید ِ گرمایش بی کُسوف باد !ا
    من هنوز نامم را نمیدانم
    . . .

    ReplyDelete
    Replies
    1. سلام
      مرسی از تبریک و پیغام تون. آره این خونه قرار هست جایی باشه برای وصف دلخوشی ها حتی اگر محکوم بشم به بیش از حد شنگول و سرخوش بودن. اینجا در حد امکان سعی می کنم از بخش های تلخ روزمرگی ها چیزی نگم بدون اینکه هیج داستان پردازی ای در کار باشد.ا
      اینجا تمرینی هست برای بیرون کشیدن شادی و آرامش حتی از دل لحظات سخت.ا
      برای خودتون اسم پیدا کنین هرچند که به بی نام بودنتون عادت دارم و از نوع فلمتون می فهمم که این دوست بی نام چه کسی هست.ا
      مرسی که هستی رفیق قدیمی

      Delete
  2. بسیار مبارکه دوستم.همراه همه لحظه های خوب و بدت هستم دوستم.
    قلمت همیشه روان خورشید زندگی جناب همسر :)

    ReplyDelete
    Replies
    1. مرسی آزاده گل و دوست داشتنی من. این جمله که نوشتی "همراه همه لحظه های خوب و بدت هستم" مثل آفتاب تو یه روزِ سردِ زمستونی بهم امید میده و حس خوب تنها نبودن.ا
      دلت همیشه روشن مهربون جان

      Delete
  3. مگه غیر از این میتونه باشه دوست جونم. ببخشید من قرار بود از رسیدها عکس بدم ولی اینقدر درگیرم و اتفاقات عجیب غریبی برام افتاده که نتونستم. :(

    ReplyDelete