Monday 18 March 2013

حسی فراتر از حس خاکی آشنا که مرا دوباره به همان خاک دور پیوند می دهد

هفته پیش بعد از گذروندن یه روز خوب کاملا زنانه از دوستم جدا شدم که زودی خودم را برسونم به ترمینال و برای یه سفر یه روزه برم پیش همسرجان. تو اتوبوس همینطور که سرم توی موبایل بود متوجه شدم که اتوبوس نرفت داخل ترمینال و از سر خیابون پیچید. هول شدم و تندی وسایلم را جمع کردم و با خواهش و التماس قبل از ایستگاه بعدی زیر پل پیاده شدم. فقط ۱۵ دقیقه تا حرکت اتوبوس مونده بود و تقریبا امیدی نداشتم که بتونم تو این مدت به ترمینال برسم. همینطور که داشتم می دویدم و یه ساک سنگین و کیف دستی را دنبال خودم می کشیدم و عذاب می کشیدم از دست کفش های پاشنه دو سانتی که ناپرهیزی کرده بودم و اون روز پوشیده بودم و پاهام داشت زُق رُق می کرد توی کفش، به این فکر می کردم که کاش اینجا هم مثل ایران بود که ماشین مسافرکش و تاکسی زیاد بود و می تونستم دستم را تکون بدم که یکی برام نگه داره و بعد به آقای راننده بگم خواهشا از کوچه پس کوچه ها برو که به ترافیک نخوری و من را برسون به ترمینال. ولی خیال پردازی بیهوده ای بود در سرزمین یخبندان چون اینجا برای تاکسی گرفتن باید زنگ بزنی و همینطوری تاکسی سرگردون تو خیابون پیدا نمیشه. خلاصه با این فکر و اون وضع اسف بار لنگ لنگان می دویدم که یه دفعه صدای بوق یه ماشین را شنیدم. یه ماشین سفید قدیمی با یه پیرمرد راننده. ازم پرسید که میرم ترمینال و منم گفتم بله. گفت پس بدو بیا بالا که برسونمت. باورم نمیشد انگار از آسمون افتاده بود روی زمین. گفت دیدمت که می دوی و حدس زدم که دیرت شده. اون لحظه گرمای دلپذیری را توی رگ های تنم حس کردم. خلاصه ترمینال که رسیدم متوجه شدم که اتوبوس ۱۵ دقیقه تاخیر داره برای همین رفتم که یه لیوان قهوه بگیرم بلکه فشار خونی که تا کف پام سقوط کرده بود را به روز دوباره بیارم بالا که متوجه شدم ای دادِ بیداد از کیف پولم خبری نیست. این دیگه آخرش بود. همه کارت های بانکی و کارت های شناسایی و بیمه توی کیف پولم بود. از اون مهم تر خود کیف بود که هدیه بود. تمام یک ساعت بعد به این صرف شد که به بانک زنگ بزنم و کارت های اعتباری را باطل کنم. ا

دو روز بعد که برگشتم خونه یه نفر از دفتر اتوبوس رانی باهام تماس گرفت که کیف پولت پیدا شده و بیا تحویل بگیر. اصلا باورم نمیشد چون در شش ماهه گذشته چهار بار کامپیوتر استادم را از دفترش دزدیده بودن و دوچرخه دزدی هم اینجا زیاد هست. هر چند که از دزدی های بزرگ چندان خبری نیست ولی دله دزدی زیاد پیش می یاد برای همین گفتم اگه آدم ناجوری کیف پولم را پیدا کنه، عمرا که برگردونه. خلاصه رفتم دفتر اتوبوس رانی و کیفم را صحیح و سالم تحویل گرفتم، حتی پول نقد هم دست نخورده بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چه کسی پیداش کرده که اونها نمی دونستن و گفتن شماره تلفنت را از روی یه کاغذ توی کیفت پیدا کردیم. اون روز خیلی یاد ده سال پیش افتادم که یه کلاسور پر از کاغذ و مقالات پروژه ام و نتایج چند ماه کار را تو تهران توی اتوبوس جا گذاشته بودم و چند روز بعد یکی از دوستهام از مشهد بهم زنگ زد و ازم پرسید که جیزی را گم نکردم چون یه نفر از تهران باهاش تماس گرفته و گفته یه کلاسور پیدا کرده که شماره دوستم روی یکی از کاغذها نوشته شده بود. وقتی کلاسورم را تحویل گرفتم کسی که پیداش کرده بود بهم گفت خیلی نگران بوده که یه وقت من را پیدا نکنه چون فکر کرده باید این کاغذها و مقاله ها خیلی برام مهم باشن. اون روز انگار همه دنیا را بهم داده بودن. ا

کیف پولم که پیدا شد دوباره حس کردم آدم ها چقدر می تونن به همدیگه نزدیک باشن حتی اگه همزبون نباشن. از اون روز احساس آرامش همراه با دلتنگی توانفرسایی به دلم نشست که هنوز هم هر بار که به کیفم نگاه می کنم خاطرات دور و نزدیک را به یادم می یاره.ا

1 comment: