همیشه دوست داشت کاغذهای کوچیکی که روشون می نوشتم را پیدا کنه و بخونه. بعد بیاد بپرسه که چرا اینطوری فکر می کنی؟ یا چرا ناراحتی؟ یا اینکه چه خوب که خوشحال بودی.بعد با دلخوری بگه:" خوب به من بگو. نریز تو دلت." برای پیدا کردن این کاغذها حتی سراغ کیف پولم هم می رفت به بهانه مرتب کردنش. می گفت:" می خوای کیف پولت را برات مرتب کنم؟ خیلی آت و آشغال الکی توش داری." ولی من که می دونستم دلیل اصلی چیه. خداییش حسابی کیف را مرتب می کرد. همه کارت های قدیمی دکتر و آدرس ها و شماره تلفن هایی که دیگه لازم نداشتم را می ریخت دور و یه کیف جمع و جور و مرتب تحویل میداد. پنج سال پیش که شروع کردم به وبلاگ نوشتن و دیگه یواش یواش دوران کاغذنویسی های کوچیک و پراکنده ام تموم شد، اون هم خیالش راحت شد. دیگه لازم نبود دنبال نوشته هام بگرده. خیلی هاشون توی وبلاگ بودن. اون هایی که نبودن را هم دیگه تقریبا بی خیالشون شده بود.ا
همه این چند سال هم حرص می خوردم تا حدی که دنبال کاغذهام میگرده، هم خوشحال می شدم که براش مهم هست و هم حسودی ام میشد که سرگرمی به این باحالی داره که مرتب به دنبال کشف کردنش هست. خودش فقط یه دفتر کوچولو داشت که بعضی وقت ها توش شعر می نوشت. می دونستم که کدوم شعرها مال خودش هست. چند ماه پیش که وبلاگ درست کرد یه عالمه خوشحال شدم. حالا دیگه یه جایی وجود داشت که من می تونستم توش سرک بکشم و حس ها را کشف کنم. خیلی برام دور از انتظار نبود این کارش. مدتها بود که بهش فکر می کرد و حرفش را می زد ولی دنبال نمی کرد. ولی دیگه این یه کار آخرش را اصلا انتظار نداشتم:ا
دو هفته پیش چند تا کاغذ پیش نویس دستم داد و ازم خواست که بخونم و نظرم را بگم. اصلا باورم نمیشد. یه داستان 5 صفحه ای با خط نستعلیق فوق العاده خودش. خیلی خوب بود. یه چیزی بیشتر از خیلی خوب. بعد داستان را برام گذاشت که تصحیح کنم و نظرم را بگم. امروز عصر که تو نیم ساعتی که بیکار بودم دوباره داستان را خوندم و با مداد یواشکی غلط گیری کردم. حالا داستان سومش را داره می نویسه و قرار هست که من اولین کسی باشم که می خوندش. منتظرم بی صبرانه.ا
No comments:
Post a Comment