Thursday 21 August 2014

ظهر تابستان است *

چقدر در حسرت این حس ام. حسِ یک روز گرم تابستان در اتاق قدیمی ام، آسوده خاطر و فارغ از دنیا دراز کشیده روی تخت سرگرم خواندن کتابی قطور که توان کنار گذاشتن اش را نداشته باشم. با ملافه نازکی بر روی تن که باد کسل و خسته پنکه گاه به گاه بال ملافه و رشته های موی عرق کرده را بهانه غلغلک های دلچسب تابستانه کند. و این حس خوش همه فراهم شود به لطف آفتاب تند ظهر تابستان که از آسمان بی ابر کویری مصرانه بر تخت خانه کرده است چنان که کم کم کتاب را سنگین کند برای دست و پلک را  خسته برای سطور. و پایان این جدال شیرین خوابی سبک باشد در ظهر گرم تابستانی ام.ا 





زنی میان‌سال روی تختش دراز کشیده و کتاب می‌خواند، در حالی که سگ خانگی‌اش کنار او نشسته است. #تهران،#ایران

 عکاس: محیا رستگار
منبع: فیس بوک
Everyday Iran Page

* سهراب سپهری

Saturday 3 May 2014

زندگی

 مادر روی سنگ قبر پسر کوچولوی 5 روزه اش یه جعبه ماسه ای درست کرده تا برادر بزرگتر بتونه با برادر کوچولوش بازی کنه :)ا


Friday 8 November 2013

شاعری در خونش است

عاشق آدم های این مدلی ام:ا


He started off by telling me about his love of theater, and how he'd once won an award for his role in a musical. All of this was said in a very sing-songy, theatrical voice. There seemed to be a piece of him that was always performing. At some point, I abruptly changed the topic, and asked: "Is there a particular memory that comes to mind when you think of your youth?"
"Running outside without a watch," he answered.
"I like that!" I said. He sensed that he'd captured the interest of his audience, and lapsed back into full theater mode.
"With nothing to tell the time but the sun!" he said, looking up at the sky. "And nothing to call you home but the moon!" *





مرجع عکس و نوشته: Humans of New York facebook page

Monday 26 August 2013

خنده ارزان به دست می آید اگر ذهن مهار شود و اجازه دهد به دل که دمی خوش باشد.

نان درست کردیم برای یک صبحانهء خیال انگیز با دوستان بعد از تماشای طلوع. آنقدر خمیر نان بزرگ شد و سنگین که برای ورز دادنش از روشی جدید استفاده کردیم و دو طرف هال ایستادیم و هر کدام بعد از اینکه کمی خمیر را ورز دادیم برای دیگری 
پرتش کردیم. این وسط چند باری هم نزدیک بود که خمیر پخشِ زمین شود که با خوش شانسی بین زمین و آسمان گرفته شد. ا




خمیر نان شد مایه خنده های سرخوشانه مان در نیمه شب و در پایان یک سبد نان بربری آماده شد با کلوچه های کوچکی که با
 زیتون, پیازچه و یا شوید مخلوط شده بودند.ا





به دلمان نشست و خاطره شد این صبحانه لذیذ بعد از دیدن نمایش طبیعت.ا



Wednesday 21 August 2013

یه گوشواره اناری کوچولو و یه دنیا خیال

 
 
 


عکس را که دیدم دوباره دلم ضعف رفت برای گوشواره های اناری. دوستم گفت یه مغازه کنار کافه "سایه روشن" تو انقلاب از این گوشواره ها داره. این دفعه که برم خونه یه سر میزنم شاید هنوزم از این گوشواره های اناری داشته باشه. بعد گوشواره ها را میندازم به گوشم و یه شال زرد سرم می کنم با موهای فرفری ام شایدم صافشون کنم و همینطور سرگردون و بی خیال بین کتاب فروشی ها میگردم. شاید به شیرینی فروشی ارمنی ویلا هم سر بزنم یا برم اون مغازه جوراب فروشی بالای چهار راه ولیعصر. شهر کتاب زرتشت را که بستن ولی شاید این همه راه برم شریعتی و تو شهر کتابش با آزاده یه بستنی یا میلک چاکلت توپ بخورم. بعد از تهران می یام بیرون و تا می تونم یه جایی که باز باشه و سبز، میدوم. فقط یادم باشه که کفش راحت بپوشم و خیلی هم کتاب نخرم وگرنه نمی تونم بدوم. باید یه سنجاقی چیزی هم برای شالم بردارم که هی نخواد مواظب باشم که نیفته. اصلا بی خیالِ سنجاق. شال را گره میزنم دور گردنم. بعدش یه نون بربری هم میخرم و با خامه عسل می خورمش. چه صفایی داره اون روز. همه اسباب مستی و نیستی مهیاست. به به. ا  


Tuesday 13 August 2013

بوی فلز آفتاب خورده

بالاخره بعد از دو ماه دوچرخه ام روبراه شد و حالا دو روز هست که با دوچرخه می یام دانشگاه. خیلی کیف میده هرچند که دوچرخه سواری کلی دردسر داره چون وقتی در خونه می گذارمش باید به هر کدوم از چرخ ها یه قفل بزنم و زین را هم از روش بردارم. آخه اینجا دزدی دوچرخه و زین و چرخ خیلی رایج هست. حالا سر باز و بسته کردن این قفل ها کلی دردسر دارم چون خیلی سفت هستن و کلی وقتم را می گیرن. ولی بعد که از دوچرخه پیاده میشم خیلی حس خوبی دارم نه فقط به خاطر بادی که به سر و صورتم خورده یا به خاطر ورزش خوبی که کردم. حس خوبم بیشتر به خاطر بوی دستهام هست. دستهام بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با قفل ها و نیم ساعت گرفتن دسته دوچرخه موقع دوچرخه سواری، حالا بوی خوبِ فلزِ آفتاب خورده را میده مثل بوی دست های بابا وقتی از تو گاراژ می آمد که یا یه چیزی را تعمیر کرده بود یا اینکه دوباره یه چیز جدید اختراع کرده بود. چقدر من این بو را دوست داشتم. چقدر من این بو را دوست دارم. حیف ام می یاد دستهام را بشورم.هی دستهام را بو می کنم و خوشحال میشم از این بوی فلزِ آفتاب خورده.ا

Saturday 10 August 2013

سرگرمیِ هیجان انگیز

همیشه دوست داشت کاغذهای کوچیکی که روشون می نوشتم را پیدا کنه و بخونه. بعد بیاد بپرسه که چرا اینطوری فکر می کنی؟ یا چرا ناراحتی؟  یا اینکه چه خوب که خوشحال بودی.بعد با دلخوری بگه:" خوب به من بگو. نریز تو دلت." برای پیدا کردن این کاغذها حتی سراغ کیف پولم هم می رفت به بهانه مرتب کردنش. می گفت:" می خوای کیف پولت را برات مرتب کنم؟ خیلی آت و  آشغال الکی توش داری." ولی من که می دونستم دلیل اصلی چیه. خداییش حسابی کیف را مرتب می کرد. همه کارت های قدیمی دکتر و آدرس ها و شماره تلفن هایی که دیگه لازم نداشتم را می ریخت دور و یه کیف جمع و جور و مرتب تحویل میداد. پنج سال پیش که شروع کردم به وبلاگ نوشتن و دیگه یواش یواش دوران کاغذنویسی های کوچیک و پراکنده ام تموم شد، اون هم خیالش راحت شد. دیگه لازم نبود دنبال نوشته هام بگرده. خیلی هاشون توی وبلاگ بودن. اون هایی که نبودن را هم دیگه تقریبا بی خیالشون شده بود.ا
همه این چند سال هم حرص می خوردم تا حدی که دنبال کاغذهام میگرده، هم خوشحال می شدم که براش مهم هست و هم حسودی ام میشد که سرگرمی به این باحالی داره که مرتب به دنبال کشف کردنش هست. خودش فقط یه دفتر کوچولو داشت که بعضی وقت ها توش شعر می نوشت. می دونستم که کدوم شعرها مال خودش هست. چند ماه پیش که وبلاگ درست کرد یه عالمه خوشحال شدم. حالا دیگه یه جایی وجود داشت که من می تونستم توش سرک بکشم و حس ها را کشف کنم. خیلی برام دور از انتظار نبود این کارش. مدتها بود که بهش فکر می کرد و حرفش را می زد ولی دنبال نمی کرد. ولی دیگه این یه کار آخرش را اصلا انتظار نداشتم:ا
دو هفته پیش چند تا کاغذ پیش نویس دستم داد و ازم خواست که بخونم و نظرم را بگم. اصلا باورم نمیشد. یه داستان 5 صفحه ای با خط نستعلیق فوق العاده خودش. خیلی خوب بود. یه چیزی بیشتر از خیلی خوب. بعد داستان را برام گذاشت که تصحیح کنم و نظرم  را بگم. امروز عصر که تو نیم ساعتی که بیکار بودم دوباره داستان را خوندم و با مداد یواشکی غلط گیری کردم. حالا داستان سومش را داره می نویسه و قرار هست که من اولین کسی باشم که می خوندش. منتظرم بی صبرانه.ا

Thursday 8 August 2013

عاشقانه های شبانه

خونه ما طبقه آخر بود. لباس که می خواست پهن کنه رو پشت بوم اصرار می کرد که تو هم بیا. من خوشم نمی آمد. اصلا هیچ زیبایی ای تو اون پشت بوم های پر از کولر و دیش ماهواره و لباس نمی دیدم. میگفت بیا با هم آسمون را از این بالا تماشا کنیم. بهانه می آوردم. حوصله نداشتم. ولی بعضی شب ها باهاش می رفتم رو پشت بوم. چادر سفیدم با گل های ریز قرمز را سرم می کردم و چند تا پله را تند تند می رفتم بالا. انگار خجالت می کشیدم کسی منُ ببینه. لباس ها را که پهن می کردیم بعدش می نشستیم لب پشت بوم و آسمون تهران را نگاه می کردیم. اگه غر زدن هایِ من نبود که زودتر بریم پایین قبل از اینکه یکی از همسایه ها بیاد بالا، اون میوه و چایی هم می آورد رو پشت بوم. بغلم می کرد و با خوشحالی به تهران نگاه می کرد. می گفت ببین چقدر این وقت شب ساکت شده، مثل یه بچه بازیگوش ِ خسته. من دستپاچه بودم. می خواستم برم پایین. دلم نمی خواست یکی ما را ببینه و از خودش بپرسه که اون بالا چه کار می کنیم. می گفت بی خیال، ناسلامتی زن و شوهریم. ولی من می ترسیدم. از همه کوچیکتر بودیم تو اون ساختمون. دلم نمی خواست پشت سرمون حرف دربیاد.ا
....
دیشب اینجا ماه خیلی پر نور بود. خیلی ها ذوق و شوق داشتن که ماه را ببینن. ساعت ۹ شب باید دانشگاه می بودم. بهش گفتم بعد از آزمایش من با هم بریم تماشای ماه. قبول کرد. یکشنبه شب بود. دانشگاه خیلی خلوت بود. یه جای خلوت پیدا کردیم که ماه زیر شاخه هیچ درختی قایم نشده بود. سرم را گذاشتم رو شونه  اش و ماه را تماشا کردیم. خسته بود، خیلی خسته. امروز صبح باید دوباره دو ساعت و نیم رانندگی می کرد که بره سر ِ کار و بعد دوباره آخر هفته برگرده خونه. بهش گفتم پشت بوم تهران را یادته؟ گفت آره. آسمونش ستاره داشت. بدون هیچ خجالتی یه بوسه کوتاه و سبک گذاشتم رو گونه اش. انگار که یه پَر از روی صورتش رد شده باشه. یه بوسه مخصوص ِ خودم، نه مثل فیلم ها.ا
....
دیشب یه لحظه دلم سوخت که چرا بیشتر باهاش از رو پشت بوم شبِ تهران را نگاه نکرده بودم. هر دو نفرمون خیلی عوض شدیم.ا

Wednesday 24 July 2013

البرز

داشتم به یه داستان خوانی‌ گوش میدادم. هی‌ میگفت: "البرز". هی‌ این اسم را تکرار میکرد.ا
حس خوبی به این کلمه پیدا کردم. حس اینکه دلم می‌خواد یه پسر داشته باشم به اسم "البرز". که محکم باشه و با ریشه. که من بهش تکیه بدم و بگم این سختی البرز نشانت چه خوب خستگی‌ را از تنم میبره. اونم یه کم بخنده و سرش را تکون بده از داشتن همچین مادر مجنونی.ا