بچه که بودم یه عروسک کوکی نارنجی داشتم که از خواهرم بهم ارث رسیده بود. یه چیزی بود مثلا شبیه زنبور با یه لبخند بزرگ روی صورتش. نخش را که می کشیدم یه آهنگ خیلی ملایم و ساده می زد برام. بعضی وقت ها بارها و بارها نخ را می کشیدم که صداش را بشنوم. آهنگش یه کم شبیه همین پیانوی فریبرز لاچینی بود که الان دارم گوش میدم.ا
حالا بعضی شب ها اینقدر دلم می گیره از تنهایی و گره های زندگی که دلم می خواد یکی کنار گوشم آروم آواز بخونه و نوازشم کنه. بعضی وقت ها اینقدر دلم تنگ میشه که خواب صداها را می بینم یا دستهایی که می خوان بغلم کنن و بهم آرامش بدن. ازشون می ترسم ولی بعد می بینم که اون دست خودم بوده که آروم موهام را نوازش می کرده یا صدای یه آشنا بوده که از عمق وجودم بیرون می آمده و به گوشهام می رسیده که بیدارم کنه از خواب های تنهایی ام. بعضی وقتها دلم برای خودم می سوزه. برای محکم بودن احمقانهء بی مایه ام که سرانجامش میشه "هیچ". مثل یه مشتِ پوچ که وقتی بازش می کنی هیچی توش نیست جز یه دنیا خالی بودن و تنهایی.ا
بعضی وقتها احساس می کنم برای زنده بودن نفس کم دارم.ا